#در_دستان_سرنوشت_پارت_46


_واسه چی باید چنین کاری بکنم.؟ من دنبال دردسر نمی گردم.یه زنگ به پدرت بزن.

*ممنون.خدافظ

امیر هنوز گیج بود. اتاق گرفتن واسه چی؟ اونم وقتی پدرش اینجاست.چرا نمی ره خونه ، پیش باباش؟ یه لحظه فکر کرد شاید ریاحی از بیماری آنا با خبر شده، خودش بیرونش کرده، یا آنا فرار کرده. کلا خونواده عجیبی بودن ، اصلا نمی تونست از نوع پدری کردن ریاحی سر در بیاره، چیزهایی شنیده بود ولی کلا فرصت فکر کردن به پازل های بقیه رو نداشت. یه آن پشیمون شد فکر کرد ادرس انا را بده به پدرش واسه آنا هم بهتره. بالاخره هر اتفاقی هم که افتاده باشه پدر و دخترن ، یه جوری مشکلاتشون رو حل می کنن. سریع زنگ زد به آنا.

**

آنا سعی داشت جلوی اشکهاش رو بگیره ولی نمی تونست، مرتب فین فین می کرد، داشت تو پیاده رو راه می رفت ، نمی دونست کجا ولی روسریش رو کشیده بود پایین و می رفت. متوجه خاموش روشن شدن اسکیرین گوشی شد. امیر بود، ولی آنا خیلی مطمئن نبود امیر ّبخواد کاری بکنه، ولی گوشی رو جواب داد.

_...

*الو، خانم ریاحی؟

*الو؟

*آنا؟ می شنوی؟

آنا بزور سعی کرد صداش را صاف کنه.

_بله؟

*میشنوی؟

_بله.

*کجایی؟

_نمی دونم. طرفها منیریه.

*اونجا چیکار می کنی؟

_یه مهمانپذیر این نزدیکیها پیدا کردم.


romangram.com | @romangram_com