#در_دستان_سرنوشت_پارت_45

*فرهاد!!!

_خیلی خوب.هیچی بابا خبری ازش نیست. باباش هم فکرمیکنه پیش خانم زنده، هی زنگ می زنن به خانم زند.پیله می کنن.

*اکی.خدافظ.

_وایسا ببینم.واسه چی می پرسی.

*به توچه فرهاد جان.بای

امیر سریع تماس را قطع کرد. و تماسهای فرهادم مر تب ریجکت می کرد. نمی خواست وارداین ماجرا بشه، حتی بدش هم نمی اومد این رویا خانم با نزاکت یکمی از دست ریاحی گوشمالی بشه،ولی به میس کالهای آنا که نگاه انداخت، تصمیم گرفت یه زنگ بزنه وقائله جستجورا پایان بده ، میدونست یکم دیگه طولانی شه،مجبوره تورودربایستی پدرش اونم بره گروه جستجو.ولی به محض اینکه تماس گرفت و دیدگوشی انا خاموشه.بهش برخورد. می دونست آنا به محض اینکه گوشی رو روشن کنه، اس ام اس میسکال به دستش میرسه.عصبانی گوشی را ول کرد رومیز ورفت دوش بگیره.

***

آنا مستاصل نشسته بود تو یه ساندویچ فروشی طرفهای منیریه، نمیدونست چرا فکر کرده بود می تونه از امیر کمک بگیره. 4بار تماس بی جواب انا رومطمئن کرده بود که امیدی نبایدبه اون داشته باشه. گوشی را خاموش کرد تا از شر تماسها واس ام اس های تهدید رویا و پدرش راحت بشه. همیشه تو غصه و ناراحتی چاره کار واسش خوردن بود، اینقدرکه احساس انفجاربهش دست بده، ولی از استرس اینکه شب چی می شه حتی با وجودگشنگی غذا از گلوش پایین نمیرفت. حساب دودو تا چهار تا بود، جز خونه اسدی جایی نمی تونست بره.

گوشی را روشنکردتا به آژانس زنگ بزنه، متوجه تماس ناموفق امیرشد.انگار امیدی به دلش اومد. معطل نکرد وبه امیر زنگ زد.

_بله؟ بفرمایین

*سلام. آناهید هستم.

_بله متوجه شدم. بفرمایین.

_الو، بفرمایین. میشنوم.

*راستش من... من امشب.. یعنی من این هفته خونه وکیل بابا بودم ولی خوب الان نمی تونم، امشب رو یعنی نمی تونم برم اونجا.می خواستم ببینم شما می تونین یه زحمتی بکشن.

_متاسفم شما نمی تونین بیاین اینجا. اون شب هم که اومدین...

*آقای سروستانی من منظورم این نبود

_می دونی همه دارن دنبالت می گردند؟

*می دونم. مهم نیست. می شه گوش بدین. من شارژم داره تموم می شه. اگه میشه واسه من اتاق بگیرین.

romangram.com | @romangram_com