#در_دستان_سرنوشت_پارت_44


*دلایل که زیاده.همسر دوستم، موکل پرونده فعلی.دوست رویا خانم، بازم بگم؟

_بنده هم در جریانم، پدرشون فکر کردند بی بی سیتر گرفتند، تازه گی هی زنگ می زنه، امیرجان پسرم، انا کلانتریه، امیرجان شاکی انا فلان ، امیرجان آنا بهمان، مردک فکرکرده واقعا امیر جان دامادشه، منم بهش گفتم توجلسه هستم، بعد باهاش حرف می زنم. مردک.

*آخه اوضاع مشکوکه امیر. رویا می گه رفته دبی،ولی از طرفی به رویا اس ام اس داد که اگه آنا تا شب نره خونه وکیلش پدرآنا را در میآره.

_اصلا هم مشکوک نیست. آقا ایران تشریف دارن.دیشب هم با همسرشون با بابا یه ملاقات شام کاری داشتند، ظاهرن یه تغییراتی تو معامله با بابا دادن، می خواد جنساش را از بابا پس بگیره با یه ضرر 30 درصدی که به بابامیده یا بابا جنسها رو نگه دراه ولی پول رو زودتر از موعد با 30 درصد کسر بده بهشون. اصلا معلوم نیست چش هست.البته به بابا گفته که زده تو یه معامله دیگه، ولی بابا می گه کشتیش توگمرک مصادره شده،یه بدهکاراشم فراریه..ولی دستی جلوبابا رونکرده ،هی آسمون ریسمون یه معامله دیگه را با یه طرف قطری بافته.

*عجب، پس ایران هست.

_بله هست ولی شما به رویا خانم زندچیزی نفرمایین.نمیخوام ریاحی فکر کنه کنه من چیزی گفتم به تو.

*اکی من برم.

_بله برین. اینقدر رویا خانم رو معطل نکنین.

*چشم.

امیر به محض پیچیدن توخیابون، رویا رودیدکه توماشین فرهاد نشسته و داره با گوشیش ور میره ولی اهمیتی نداد و به سمت خونه راه افتاد.

امیر هنوزلباسهاش رودرنیاورده بود،گوشیش را از جیبش دراورد، قبل ازاینکه بزاره رو میز یه نگاهی انداخت، و آه از نهادش در اومد. اون از پدر اینم از دختر که چهار تا میس کال انداخته بود. این خونواده انگار عزمشون رو جزم کرده بودند برن رو نرو امیر.

خواست بیخیال شه ولی قبلش گوشی رو از سایلنت برداشت و یه زنگی به فرهاد زد.

_جونم؟

*فرهاد چی شد؟

_به توچه.

*فرهاد. میگم چیشد؟

_چطور؟کاری داری؟


romangram.com | @romangram_com