#در_دستان_سرنوشت_پارت_43

_تقصیرمنه که دارم به تو اطلاعات می دم.

*نمی خوام بای.

_خدافظ

آنا اینقدر زنگ زده بودکه دیگه شارژ موبایلش رو به آخربود. کلی جازنگ زده بو د قیمت گرفته بود، درنهایت به این نتیجه رسیده بود که نمیتونه بره هتل ،بایدبره یه مهمانپذیر، ولی بدترین جای قضیه این بود که آنا فقط کارت ملی داشت وبدترازاون اینکه ازش یا شناسنامه میخواستند یا همسر و کارت شناسایی که مطمئن شن مجرد نیست چون به دختر مجرد اتاق نمیدند.

مطمئن بود که نمی تونه بعد اون همه حرفی که به اسدی جلوی پسرش زده ، حالا برگرده و بخواد شب پیششون بمونه، گزینه رویا هم که از اول منتفی بود، فخری جونم که دسته کم تا سه روز آینده سفر بود.کلا تنها چیزی که میدونست این بود که توبدجایی خودش را گیر انداخته، تلفنهای پدرش را هم که مرتب ریجکت کرده بود، دیگه حالا جرات اینکه به پدرش زنگ بزنه ببینه شناسنامش پیش اسدی هست یا نه رو هم نداشت. چون مطمئن بودپدرش امون نمیده انا سئوال کنه.

توبررسی اوضاعش بود که دوباره تماسها شروع شد، انگار مسابقه بود، هم اسدی، هم پدرش ، و بدتر از همه رویا بود که اونم انگار از دو دقیقه پیش رفته بود تو بازی پدرش ،چون اونم زنگ میزد. آنا گوشی را سایلنت گرده بود تا شارژش تموم نشه، ولی همین خاموش و روشن شدن صفحه هم داشت عصبیش می کرد. مطمئن بود دست باباش بهش برسه ،خداباید بهش رحم کنه.

گشنش بود ولی ترجیح می داد اول تکلیف شبش را معین کنه. یه فکری مرتب می اومد تو سرش ولی خیلی واسش انجامش سخت بود، دوست نداشت بابرخورد و رفتارهایی که دیده به کسی رو بزنه که نمی دونه می تونه رو کمکش حساب کنه یا نه. از طرفی وقتی می دید که چطور ضامن سودو معامله اون وپدرش شده به خودش حق می داد که ازش بخواد که کمک کنه.

چند بار شماره رو گرفت ولی سریع قطع کرد. نمی دونست اگه بگه نه چیکار باید بکنه. ولی وقتی نگاهش به ساعت ومیس کالهای روی گوشی افتاد تصمیمش را گرفت.

امیر هنوز از پارکینگ شرکت کامل بیرون نزده بود که فرهاد رو دید.که داره سریع بر می گرده بالا.

_سلام، فرهاد.

*سلام.

_چرا می دویی؟

*خوب شد دیدمت. گوشیم از عصر جا مونده دفترمیرم بیارم.درضمن خانمتون هم گمشدند.

_یعنی چی؟

*آناهید گمشده.

_خوب.

*خوب هیچی دیگه.منوخانم زندیه 3 ساعتی هست دایم دنبالش می گردیم.

_به تو چه ربطی داره؟

romangram.com | @romangram_com