#در_دستان_سرنوشت_پارت_42


*پس همه چیز روبراهه.

_آری.

*خوب رویا جان قضیه من چی شد؟

_ هیچی، فرهادجان و من قضیه را پیگیری کردیم وآقا به غلط کردن افتادن،ولی حالا می خوایم یکم حال بش بدین، تا دم دادگاه بکشونیمش بعد جنابعالی بیای رضایت بدی.

*رویا می شه یه خواهشی کنم.من دوسه روزی میرم پیش یکی از همکلاسی هام.هرچی بابا زنگ زدگوشیت روجواب دهد.

_چی شده؟

*هیچی. فکرکنم بابا ایرانه. می خوام خودش را نشون بده.یکم عصبانیش کنم.

_آنا خوبی؟ تومیخوای بابات را عصبانی کنی؟ دل دار شدی.

*رویا من باید قطع کنم. فقط قول بده تحت هیچ شرایطی گوشی را برنداری.اکی؟

_مشکوکی ها. حالا این دوستت کیه؟

*تو نمی شناسیش.

_دیگه بدتر. این کیه که من نمی شناسم وتومیخوای بری خونش.نکنه پسره؟

*رویا حرف بی ربط نزن. من برم دیگه.

_صبر کنم بگم.آقاتون هرروزاینجا سر میزنند.

*مهم نیست.

_گوش بده. شرکت صادرات خشکبار داره.شرکتش توهمین ساختمان هست.

*علاقه ای ندارم بشنوم. بای


romangram.com | @romangram_com