#در_دستان_سرنوشت_پارت_41
*چرا؟
_چراش مهم نیست ، ولی اگه یکم صبر کنی باور کن همه چی حله.
*آخه چرا نمی گین چی شده؟ چه جوری حل می شه آخه.
_اینجا جاش نیست ، بیا بریم خونه ما اونجا صحبت می کنیم.
*نه من خونه شما نمی آم.
_پدرت خواستن که بیای.
*پدرم اگه خیلی نگران من هست ،بلند شه بیاد.
_نمی تونه.
*چرا نمی تونه. مگه من بچش نیستم؟
_گوش بده عزیزم.
*نه شما گوش بدین.به پدرم بگین بیاد اینجا دم در همین خونه. من فقط اینجا باهاش حرف می زنم.
_می دونی که پدرت وقتی عصبانی بشه دیگه نمی شه جلوش را گرفت.
اسدی وقتی دید نمی تونه از پس آنا بر بیاد سعی کرد با ریاحی تماس بگیره ،ولی اونم در دسترس نبود. با اخطار دوباره به آنا اونجا روترک کرد.
ساعت حدود 3 بود که آناراه افتاد.نمی دونست کجا. بی هدف تو خیابونها پرسه میزد. نمیدونست اگه خونه اسدی نره شب روکجا می تونه بمونه. پول خیلی زیادی نداشت که بره هتل حسابی، ولی از فکر رفتن به مسافر خونه ها هم حالش بد می شد، ولی میدونست ممکنه برگشت پدرش طولانی بشه، با 800 تومن نمیدونست چطور می تونه این مدتی که معلوم نیست را چطور بگذرونه.
رویا هم که گزینه مناسبی نبود واسه مشکل گشایی از آنا،اینقدر خودش مشکل داشت که آنا اصلا فکر کمک گرفتن ازش روهم نمی کرد،واسه اینکه شک نکنه خودش یه تماس گرفت با رویا تا حالش را بپرسه و خیال رویا رو از غیبت احتمالی چندروز آیندش راحت کنه.
_سلام عزیزم.چطوری؟
*خوبم،توچطوری؟ کاروبارت خوبه؟ می سازی با رئیس؟
_بـــله. تفاهم بسیار. کارا عالی.نمی دونی تواین اوضاع که من بیکار بودم، ایشون چقدر پرونده تاخیری داشتند.
romangram.com | @romangram_com