#در_دستان_سرنوشت_پارت_40


آنا دیگه صبر کردن رو جایز ندونست. برگشت سمت آشپزخونه.

*محبوبه خانم،سپیده چی می گه؟آقای اسدی ایرانه؟ پس بابام هم اومده؟

_نه عزیزم.اسدی اومده ولی گرفتاره.

آنا رو کرد به سپیده.

*این حرفهایی که زدی همه چرت و پرتن.من واسه کسی تور پهن نکردم. همین الان هم بر می گردم خونه، بابام هم زنگ زد بگین انا برگشت خونه، خیلی ناراحته برگرده.

_خونه ای در کار نیست عزیزم. دارایی های اقای ریاحی به علت ورشکستگی بلوکه شدند. اگه سروستانی پول بابات را تا 3 ماه دیگه بده ، که دوباره ممکنه بشی آنا خانم، و گرنه که خدا داند.

آنا دیگه نفهمید چی میشنوه و چی میگه، سریع برگشت تو اتاق لباسش رو عوض کرد و کیفش رو دست گرفت و از اتاق رفت بیرون و خواهش های محبوبه خانم برای موندن را بی جواب گذاشت.

تو طول مسیرسرش روپنجره تکیه داده بود :

_خداجونم،خواهش می کنم، همش چرت باشه، تو رو خدا دروغ باشه، من طاقت بدبختی رو ندارم.

ولی وقتی رسید دم خونه اوضاع بهتری نداشت پلمپ ورودی خونه را که دید هزار برابر حرفهای بیربط سپیده واسش گرون تموم شد.کاری از دستش بر نمی اومد.روسکوی باغچه دم خونه نشست رو زمین. نمی دونست چقدر گذشته؟ اینقدر به صدا اشک ریخته بود که شوری اشک روتودهنش حس می کرد. چند بار سعی کرده بود باپدرش تماس بگیره ولی جز بار اولی که بی هیچ توضحیی از ش خواسته بود برگرده خونه اسدی ، بقیه تماس هاش ریجکت شده بود.

کوچشون بن بست بود و کلا کم تردد ولی تو 2 ساعتی که نشسته بود چند تا از همسایه ها اومده بودن یراغش و ازش پرس و جوی اوضاع را کرده بودند ولی آنا هیچ چیزی برای گفتن نداشت، دو سه نفری هم دعوتش کرده بودند خونه ولی آنا احساس می کرد اگه اسدی ایرانه پس پدرش هم هست، نشسته بود تا شاید پدر بیاد برای بردنش گرچه زمانی که اسدی و سپهر رو به جای پدرش دید امیدش نا امید شد.

آنا به زور از جا بلند شد.

_ آناهید جان چرا اینجا نشستی؟

*سلام.بابام کجاست؟

_دبی

*من دیگه به حرفهای شما اطمینان ندارم.نه شما ،نه بابا،نه هیچکس دیگه.

_ببین اوضا خیلی خوب نیست.


romangram.com | @romangram_com