#در_دستان_سرنوشت_پارت_38
_چرا؟
*خوب یه مسائلی پیش اومد که ،خوب بهر حال نشد.
_این ازدواجات و اینها یعنی.
*بله.
_خوب شما که، مجبور نبودین برین..
*آقای اسدی ، می شه راجع به این قضیه حرف نزنیم.
_بله، ببخشید حواسم نبود.
_فقط این آقای سروستانی انگار...
*آقای اسدی خواهش کردم.
_بله معذرت می خوام. فقط می خواستم بگم که ...مهم نیست فراموش کنین. بازم ببخشید ناراحتتون کردم.
با رسیدن به خونه اسدی اوضاع برای آنا بد تر شد.سپیده دختر اسدی هم چند بار شروع کرد به پرس و جو از اوضاع آنا ، که خدا رو شکر سپهر نگذاشت قضیه کش پیدا کنه. بهترین بخش موقع خواب بود که انا با اینکه لباس راحتی همراه نداشت ولی لااقل تواتاق تنها بود چون مطمئن بود سپیده اگه تو اتاق می موند تا جواب سئوالهاش را نمی گرفت ول نمی کرد. ولی مشکل این بود که خواب به چشماش نمی اومد. جرات اینکه قرص بخوره رو نداشت،ولی می دونست که تا صبح محاله بتونه بخوابه، اینقد راه رفت و فکر و خیال کرد که تا بخود اومد دید داره سپیده می زنه، حدود 7 بود که صدای خانم اسدی را از سالن شنید.وسایلش را برداشت و از اتاق رفت بیرون، سپهر و خانم اسدی داشتند با هم صحبت می کردند، که متوجه حضور آنا شدند.
_سلام آنا جان، کجا؟
*سلام صبح بخیر.
** اصلا خوابیدی که می گی صبح بخیر.
_نه راستش من نمی تونم جایی بخوابم. ولی خیلی زحمت دادم. شرمنده، اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم.
*نه عزیزم چه زحمتی، ولی سپهر با شما کار داره.
آنا چرخید سمت سپهر.
romangram.com | @romangram_com