#در_دستان_سرنوشت_پارت_37
_آقای مشیر پدرم گفته این قضیه سریع تموم شه.
*بله خانم،ما هم می خوایم بریم تمومش کنیم.
_منم میام ببینم حرف حسابش چیه
*امیر گفته نیاین، حالا اگه اصرار دارین،خوب بیاین
اسدی چند دقیقه ای تو سکوت شاهد حرفهای بقیه بود.ولی بیشتر از این طاقت نیورد.
_خانم شما بفرمایین بریم منزل ما، بزارین قضیه روند خودش رو طی کنه، اگه حق با شماست لزومی نداره باج بدین.پدرش رو هم در می ارن. همسرتون هم که راضی نیستند شما برین اونجا.
آنا از خدا خواسته گوش داد چون این پیشنهاد از طرف اسدی و امیربود و عواقبش هم گردن خودشون می افتاد و نه آنا.ولی از این لفظ همسر و از اینکه امیر فکر کنه به حرف اونه که انا نرفته خوشش نیومد.
رو کرد به رویا و فرهاد.
_من میرم. شمام امشب نمی خواد برین سراغش. بزارین فردا که رفت دادگاه اون باید بیاد دنبال ما بگرده.
رویا و فرهاد چشماشون گرد شده بود.
_کجا آنا، مگه امشب قرار نبود بیای خونه من.
*رویا خوبی؟کی قرار بود؟
_خودت گفتی.(انا فهمید این حرف یعنی چی)
*نه بابا گفتن من خونه نمونم شب، قراره برم منزل آقای اسدی پیش مادرشون
رویا که تقریبا قضیه رو گرفت. رضایت داد آنا بره. همگی خداحافظی کردند و راه افتادند.
تو راه برگشت آنا حرفی برای گفتن نداشت. ولی اسدی گیر داده بود به دوره سئوالهایی که آنا مطمئن بود اسدی خودش می دونه و در جریانه.
_شما چرا درستون رو تموم نکردین؟
*نتونستم.
romangram.com | @romangram_com