#در_دستان_سرنوشت_پارت_35

*سلام ، خوبی آنا

_مرسی.

*معرفی نمی کنی؟

_آقای اسدی پسر وکیل بابا.

آقای اسدی ایشون هم رویا دوست و وکیلم و آقای مشیر وکیل آقای سروستانی

فرهاد خودش دست بکار شد.

*و البته فعلا وکیل خانم ریاحی، خوشبختم جناب اسدی

_منم همینطور.می بینم که کانون وکلا جمع شدن اینجا.

*چطور؟

_چون بنده هم وکیل هستم.

*خوب پس بیشتر خوشبختم از زیارت جنابعالی.

و فرهاد رو کرده به رویا ، خوب من برم ترتیب این ملاقات رو بدم تا شما بیشتر آشنا می شین.

فرهاد زود برگشت،

_خوب ظاهرن آقا ساعت 3 مرخص شده.

*پس چرا من تماس گرفتم چیزی نگفت.

_نمی دونم خانم زند. حالا یه تماسی می گیرم ببینیم چی میگه.

فرهاد 1 دقیقه ای حرف زد و قطع کردم.

آنا تو سکوت شاهد صحبتهای فرهاد و رویا بود.

romangram.com | @romangram_com