#در_دستان_سرنوشت_پارت_34
آه از نهاد آنا بلند شد. جوابی نداد، سریع چکمه هاش رو پا کرد بره ببینه چیکار باید کرد.به محض خروج از در خونه پسر اسدی رو که که تو ماشین نشسته بود شناخت. در ماشین را باز کرد ولی قصد سوار شدن نداشت،
_سلام آقای اسدی.
*سلام. بفرماین.
_راستش من اگه ادرس را بدین خودم شب مزاحم می شم. الان باید برم جایی.
*بفرماین من می رسونمتون. بابا خواستن من بیام دنبالتون.
_بله قرار بود من شب مزاحمتون شم نه...
*مزاحمتی نیست .من بخاطر شما امشب از نور برگشتم تهران،
_ببخشید از کارو زندگی افتادین.
*دیگه اوامر پدر و جناب ریاحی لازم الجرا هستند.
آنا دیگه نتونست بهونه بیاره ، سوار شد و گفت که باید بره بیمارستان، گرچه اسدی تقریبا از همه چیز باخبر بود.
نزدیک بیمارستان با رویا تماس گرفت و متوجه شد که با فرهاد تو ماشین منتظر هستند.اسدی همراه آنا پیاده شد و رفتند سمت ورودی.فرهاد و رویا هم اومدن. رویا خودش با دیدن یه جوون حدود 34 ،35 ساله کنار آنا تعجب کرده بود که فرهادم امون نداد.
_ایشون کیه دیگه.
*نمی دونم.
_نکنه شوهر آیندس.
رویا فقط با غیض به فرهاد نگاه انداخت.
***
_سلام،
romangram.com | @romangram_com