#در_دستان_سرنوشت_پارت_33
*هرچی._کی میتونیم بریم.?
_ بزا یه زنگ به فرهاد جان بزنم.
*رویا اون و ول کن خودمون می ریم.
_عزیزم نمی شه، می خوای فردا منو بیرون کنه از شرکت؟ باید در جریان باشه.
*هر کاری می کنی زود باش تا امشب قضیه حل بشه.
_باشه خبرت می کنم. راستی آنا ماشینت چی شد.
*توکلانتریه، اونم دست خودت را می بوسه.
***
-فرهاد جان زود بگو ، کار دارم.
* سلام. ساعت 8 .اماده ، بریم. آنا. رضایت. سر شکسته.
_چی؟
*ساعت 8آماده باش بریم واسه رضایت از مردک سرشکسته واسه آنا
_ شاید نتونم بیام. خودت ترتیب قضیه رو بده.
*بیای بهتره ها.
_فکر نکنم . میلانی داره میاد واسه گزارش سالیانه. فکر کنم یه دو ساعتی طول بکشه.
*اکی ما هشت دم بیمارستان دی هستیم. تونستی بیا.
ساعت 7 بود که آنا داشت آماده میشد واسه رفتن. هنوز به پسر اسدی زنگ نزده بود، می دونست که باید بزنه ولی چقدر دلش می خواست نره، 10 سالی بود که اسدی وکیل باباش شده بود، تو ورشکستگی باباش خیلی کمک کرده بود ولی آنا فقط چند باری تو مهمونیا خونواده اسدی را می دید نمی دونست چطور باید شب را بره خونه اونها بمونه، دختر و پسر اسدی را دیده بود ، هیچکدوم به دل آنا نشسته بودند و جز سلام و خدا حافظی حرفی بینشون ردو بدل نشده بود، نمی دونست باید زنگ بزنه چی بگه. ولی حوصله فکر کرد هم نداشت. یه پالتوی مشکی نسبتا بلند پوشید ، دلش نمی خواست خیلی تو چشم بیاد، ولی از شال مشکی بیزار بود یه روسری شلوغ رنگاوارنگ خوشکل تازگی خریده بود سر کرد ، خواست یکم چشماش رو درست کنه که یاد اون مردک عوضی افتاد، نظرش عوض شد هنوز یکم دور چشمش سیاه بود، همونم به نظرش زیاد اومد سریع همش را پاک کرد. خواست از در بره بیرون که پشیمون شد، سریع شالش را عوض کرد یه شال بافت مشکی داشت سریع کشید سرش و ترجیح داد دیگه تو اینه به خودش نگاه نکنه.هنوز تو پله ها بود که صدای مش مراد رو از پشت در ورودی شنید.
_خانم ، آقای اسدی پشت درند. انگار قراره شب برین اونجا.
romangram.com | @romangram_com