#در_دستان_سرنوشت_پارت_32
*نترس .من می گم شب تنها نباشی.
_من خونه اسدی نمی رم. تازه خودشم که نیست. مگه باشما نیومده دبی. من میرم پیش فخری.
*آنا من حرفهام رو زدم. ببین چیکار کنی.می دونی بر می گردم. اونموقع من می دونم وتو.
_باشه. خداحافظ.
*آنا میری حتما اکی؟
_باشه خداحافظ
*خداحافظ
ساعت از 6 گذشته بود ، آنا هنوز کاری تصمیمی نگرفته بود و لی می دونست که در نهایت اراده ای از خودش نداره، هم می ره از اون مردک عوضی عذر خواهی می کنه،هم شب می ره خونه اسدی، همیشه همینطور بود حرفش را می زد ولی به حرف بابا عمل می کرد.تصمیم گرفت به رویا زنگ بزنه و بگه ترتیب عذر خواهی رو بده، ترجیجا تو بیمارستان، گرچه مایه تعجب بود مگه کسی رو واسه یه سر شکستگی بستری می کنن که این مردک تا ظهر تو بیمارستان بوده ولی با این وجودترجیح می داد هنوز تو همون بیمارستان باشه ، اصلا دوست نداشت مجبور شه بره جای دیگه ملاقات اون عوضی.
_سلام. چطوری؟
*خوبم. رویا می شه بیای بریم سراغ اون مردک
_کدوم مردک؟
*همون عوضی.
-کدوم عوضی؟
*رویا! همون که سرش رو شکوندم، که اگه تو هم زیادی سر بسرم بزاری مجبورم سر توروهم بشکنم.
_اکی . اکی. خشن نشو. واسه چی بریم. مگه قرار نشد شکایت کنیم.
*ول کن رویا. بزار قضیه تموم شد.
_آهان ددی جان حکم دادند آره؟
romangram.com | @romangram_com