#در_دستان_سرنوشت_پارت_31
_بابا واسه چی رفتین؟ چی شده آخه، چرا اینقدر یهویی؟ چرا منونبردین؟ چرا همش جواب سربالا میدین.
*هیچی نیست. یکی از طرفهام بدقولی کرده پول نداده، اومدم دنبالش ببینم چه غلطی می کنه.
_ خوب منم می اومدم.
*نمی شد بابا. این شاکی رو چیکار کردین؟ حل شد.
_نه امروز که نشد ، فردا قراره شکایت روبه جریان بندازند.
*آنا، برو ببین چی می گه ، یه عذر خواهی الکی بگن قال قضیه رو بکن.
_بابا، من می خوام ازش شکایت کنم.
*آنا زود قضیه رو جمع کن.
_ بابا، می خواست منو بکشه تو ماشینش، اونموقت من برم عذر خواهی.
انگار مینو روبلند گو می شنید که خودش اومد رو خط.
**آنا، بابات می گه جمعش کن،بگو چشم. بعدم تو بیجا کردی تک و تنها رفتی تو جاده، می ری عذر خواهی می کنی قبل اومدن ما قضیه رو حل می کنی. با این سروستانی هم نشنوم زبون درازی کردی، باباش واسمون ناز کنه باید بری زندان ملاقات ددی جونت.
*بس کن مینو.
** بس کن یعنی چی؟ بزار بدونه چه خبره.
_بابا چه خبره؟
*هیچی، به حرفها ی مامانت گوش بده.
_بابا.
*بابا بی بابا.زنگ می زنم امیر، هر چی گفت میگی چشم.شبم می گم پسر اسدی بیاد دنبالت میری خونه اسدی، تا فردا.به مش مرادم گفتم بازم یادآوری کن در و روکسی باز نکنه.
_بابا داری منو می ترسونی. یعنی چی.
romangram.com | @romangram_com