#در_دستان_سرنوشت_پارت_30
**فرهاد می شه اون دهنت رو ببندی
_ جان نکنه غیرتی شدی؟
** ببند فرهاد
_باشه داداش .
***
آنا چند بار خواست به پدرش زنگ بزنه ولی هر بار از شدت دلهره نتونست، احساس می کرد داره عرق سر به بدن می شینه، گوشی را انداخت تو کیف تا بره غدرا بخوره که یه دفعه گوشی زنگ زد، مجبور شد گوشی روبرداره و با دیدن نام پدرش یه آن مونده بود،که چیکار کنه.می دونست که باید جواب بده ولی دلش می خواست می شد کمی دیرتر جواب بده ولی قطع تماس و تماس مجدد نشون داد پدر قصد نداره دست برداره. بالاخره دکمه را زد. ولی قبل از الو گفتن صدای حرف زدن مامان مینو را شنید.
* *ایرج ولش کن، بالاخره خودش زنگ می زنه. کم خودمون مشکل داریم، اینم شده قوز بالا قوز. همش از گور فخریه، نمیمیره همه راحت شیم.
* مینو بسه. بزار ببینم.
آنا دیگه تعلل رو جایز ندونست، دوست نداشت بیشتر از این از الطاف مامان مینو بهره مند شه.
_ الو بابا.
*سلام گلم . خوبی. چی شدی بابا.
_هیچی این رویا شلوغش می کنه.خوبم.
*مگه نگفتم این دختر حق نداره بیاد.
_بابا توروخدا بس کنین.
*آنا من برگردم تکلیف تو و رویا رو معلوم می کنم.
_کی می آین؟
*معلوم نیست بابا.
romangram.com | @romangram_com