#در_دستان_سرنوشت_پارت_29

_جان خودم یه بار بد به خدمتش می رسم.

** باشه عزیزم برو.

امیر با فرهاد رفتند سمت دفتر فرهاد ولی فرهاد هرچی سعی کرد نتونست تو سکوت رانندگی کنه.

_امیر، بابات چی می گفت؟

** میخواست در مورد آنا حرف بزنه.

_ می گم حالا تنهایی یهو یه مشکلی واسش پیش نیاد.

** نترس. رویا خانم هستند.

** راستی فرهاد تو واسه چی این دختره رو بردی دفترت؟

_آ.آ. تو مسائل شخصی من تجسس نکن.

** چطور جنابعالی از همه امورات من باخبری.

_ چون من وکیلم نه شما.

** امیر مواظب باش. این رویا خانم هم دمخور انا ست. معلوم نیست اونم آدم سالمی باشه. بپا دم به تله ندیدی. یه خوابی واست نبینه .

_نه امیر. اینجوری نگاش نکن. می دونی من صبح تا سر صحبت رو باهاش باز کردم خیلی راحت گفت که تو ده دنیا اومده، اوضاع مالی خونوادش خوب نیست، حتی نتونستند تواین 6 سالی که اومده اینجا واسش خونه بگیرن و تو پانسیون مونده. وقتی هم من بهش پیشنهاد دادم بیاد تو دفترم اتاق بگیره گفت که فعلا ترجیح می ده کارمندم باشه تا اگه بتونه کمی پول جور کنه تا یکسال دیگه واسه خودش اتاق بگیره و بعد بفکر دفتره کاره.

تازه من بیکار ننشستم، ته تو ماجرا ی خانم شما رو هم درآوردم، فخری خانم، خاله رویاست، از 3 سالگی دایه آنا بوده، و رویا هم که اونموقع 5سالش بوده با خالش تو خونه ریاحی زندگی می کرده، ولی ، ولی نگفت چی شده که 10 سال پیش یدفعه ریاحی غضب می کنه و فخری و رویا رو بیرون می کنه و ورودشون رو غدقن می کنه و فخری و رویا می رن روستا و 6 سال پیش هم رویا جون می آد و واسه درس و دانشگاه و همین.

** من علاقه ای به اینها که گفتی ندارم.

_ به آنا جون چی؟

** بسه فرهاد.

_ می دونی امیر ، حیف ایدز داره و گرنه خیلی مامانیه! خودم حاضر بودم فداکاری کنم بگیرمش اگه اگه اگه این بیماری خانمان برانداز رونداشت.کاش معتاد بود،خودم می بردم ترکش می دادم، می دونی من تا حالا سبز به این قشنگی ندیدم ، خیلی خاصه، منو یاد... آخ چته دارم رانندگی می کنم. چرا سیخونگ می زنی

romangram.com | @romangram_com