#در_دستان_سرنوشت_پارت_27
**چطوری نداره. چرا نری. تومامانمی ؟ بابامی؟ داداشمی؟ دایه و لـله منی؟
_بس کن این حرفها رو.
**این شلوغ بازی چی بود در اوردی با بابا؟، این اولک و بولک رواسه چی کشوندی اینجا.
_ تو رو خدا این قرص ها رو نخور، می دونی که بهت نمی سازه.
**نمی تونم. لازم دارم. دیشب تا صبح چشم به هم نگذاشتم. دیوونه خواب بودم ولی خوابم نمی برد.
_خوب تا مش مردا کوفتی واسط غذا بیاره بگو ببینم دیشب چی شد.
**رویا تورو خدا مثل ادم حرف بزن.
_چشم. خوب بگوببینم دیشب چی شد.
**هیچی ، پسره تا صبح چشم بهم نگذاشت ،
_ اولا مَرده .بعدم مگه تو اتاق اون خوابیدی.
**رویا دهنت روببند.
_پس چی؟
**هیچی طرف هم وسواسیه، هم جون ترسه. می ترسه هوای منو تنفس کنه ،ایدز بگیره.
_ وا. خوب ولشکن حالا ، خونش چه ریختی بود! بزرگ بود یا نه.
**آره بد نبود. می خوای برو تو کارش.
_ بروبابا من یکی بهتر پیدا کردم. جناب مشیر و می گم. از فردام دارم میرم محل کار جدید. ایشالا سال دیگه همین موقع دعوتت می کنم دفتر خودم.
**دیوونه ای به خدا.
_چرا؟
romangram.com | @romangram_com