#در_دستان_سرنوشت_پارت_26


امیر میدونست هر چی بیشتر بمونه ، بیشتر درگیر این ماجرا میشه، واسه همین رو کرد به فرهاد.

_بریم فرهاد.

_نمی دونم.

_من سئوال نکردم. گفتم بریم.

و دست گذاشت پشت سر فرهاد.

رویا واقعا کلافه بود وبلاتکلیف. امیر و فرهاد داشتند از پله ها پایین می رفتند که اینبار گوشی امیر زنگ زد.

_سلام بابا.

_منم با شما کار دارم اتفاقا

_الان وقتش نیست. من میام پیشتون ، البته شب.

_بله، منم در همون مورد باهاتون کار دارم.

_ خداحافظ

***

_بریم فرهاد، زود باش.

فرهاد و امیر سریع از خونه زدند بیرون.رویا هم برگشت بالا تا یه بار دیگه با انا صحبت کنه.

_آناهید! بیام تو؟

**بیا تو،چرا نرفتی پس

_آخه من چطوری برم تو اینجا تک وتنهایی


romangram.com | @romangram_com