#در_دستان_سرنوشت_پارت_25

_محض اطلاعتون من همین الانم به صورت غیر قانونی تواین خونه هستم و ریاحی می تونهاز من شکایت کنه ، همونطور که یکبار کرده، از طرفی من از فردا قراره تودفتر جناب مشیر همکارشون بشم پس امروزباید برم ببینم اوضاع محل کارم چطوره.

امیر کم مونده بودشاخ دربیاره، تصور اینکه این دو تا کی وقت کردن همچین هم روکشف کنند وقرار مدار کاری بزارن توذهنش سنگینی میکرد. گرچه هر دو ادمهای به خیال خودشون بامزه و زبون دراز بودن و هم رشته البته ، می تونست تفاهم خوبی باشه واسه هر دو نفرشون ولی نه تواین اوضاع.

_صلاح مصلحت خویش خسروان دانند، ولی محض اطلاعتون بنده زودتر از شما از این در می رم بیرون، من نه پرستارم ونه للـــه

هنوز حرف امیر تموم نشد، تلفن رویا زنگ خورد. رویا با قیافه درهم تلفن را جواب داد.

_بله؟

_ کار خاصی نمی کنم

_می دونم، منم خیلی تمایل ندارم پا توخونه شما بزارم، اونم بعد از اون همه تکریم واحترام.

_انا حالش بد می فهمی؟ اگه بمیره هم دیگه کاسبی شما و همسرتون بی ضامن می مونه، پسرتون رو هم که نمی تونین وجه المعامله کنین! پس می بینین اینجا اومدن من اول نفعش به شما می رسه.

_لازم نیست بگین. من دارم میرم. ولی انا تووضعیتی نیست که تنها بمونه، فشارش بالا رفته بود ، اگه ما نرسیده بودیم معلوم نبود او مش مراد کوفتی ، کی جنازش رو پیدا می کرد. منم نمی تونم ببرمش پانسیون. ببرمش ده، هم می ترسم یهودکتر لازم داشته باشه نصفه شب ، خالم نتونه کاری واسش بکنه، تازه خودشم مریضه افتاده.

_من و سروستانی و جناب مشیر.

هنوز ریاحی داشت با رویا جر و بحث می کرد که رویا با صدایی که از سمت اتاق اومد ،برگشت سمت در و بی اختیار گوشی را قطع کرد. امیر و فرهادم که داشتن مکالمه جالب رویا را دنبال می کردن همراه رویا سر برگردوند. انا با موهای آشفته در حالیکه به زور داشت خودش را سر پا نگه می داشت، تو دهنه در ایستاده بود.

_رویا، بس کن این بحثا رو، من کسی رو لازم ندارم. بیا برو به کارات برس. با بابا اینقدر بحث نکن. دو روز دیگه تلفنات روهم غدقن می کنه ها. من خوبم برو.

_ مشکل من بابات نیست یا مامان مینو جونت ، مشکل من دست و پا چلفتی بودن تو.

_رویا تو راست می گی ، حالا برو، آقایون روهم راهنمایی کن.

آناهید رفت تواتاق ودر روکوبید، همه هنوز بی هیچ حرفی مونده بودند که در باز شد، اینبار آنا با چشمای اشکی اومد بیرون.

_ قبل رفتن به این مش مراد بگو واسم غذا بگیره ،خیلی گشنمه، بستنی هم بگیره

ودوباره قبل ازهر حرفی رفت تواتاق واینبار در رومحکم تر کوبید.

رویا واقعا نمی دونست چیکار کنه ، تواین یه هفته ای که ریاحی نبود ، رویا هم خیلی کلافه ومستاصل بود نه می تونست پیش آنا بمونه نه ببردش پیش خودش نه آنا جایی را داشت که بره، جز خونه خاله فخری توده که البته اونم ممنوع بود.

romangram.com | @romangram_com