#در_دستان_سرنوشت_پارت_24


_ممنون آقای دکتر ،

_خواهش می کنم خانم، سلا م خدمت جناب ریاحی برسونین.از طرف منم بهشون بگین صلاح نیست ایشون تنها بمونن. اگه یه موقع اوردوز کنن، شاید دیگه نشه کاری کرد.

فرهاد سقلمه ای به امیر زد. _طرف معتادم هست.به به

امیر با نگاهش از فرهاد خواست که آروم باشه.

_بله آقای دکتر من بارها بهشون گفتم ولی خوب گرفتاری زیاد دارن جناب ریاحی.بازم ممنون که اومدین.

_خواهش می کنم. وظیفه اس.

امیر و فرهاد هم سری تکون دادند برای دکتر و با نگاه رفتن دکتر را نظاره کردند.

رویا بعد از بدرقه دکتر برگشت بالا.

امیر می خواست هر چه زودتر از اون خونه بره بیرون. به محض اینکه رویا خواست بره تواتاق آنا ، امیرهم برگشت سمت فرهاد.

_خوب فرهاد ما بریم دیگه،

رویا برگشت سمت امیر

_کجا؟

_میریم به کاروزندگیمون برسیم، البته اگه شما اجازه میدین. ظاهرن امروز با این حال ایشون کاری از پیش نمیره.

_ شما همین جا می مونین بنده و جناب مشیر می ریم.

_واقعا! وعلتش؟

_پولی که پدرتون و شما تو این معامله دارین به جیب می زنین این دختر رو به این حال انداخته، حالا که ددی محترم انا اینجا نیستند فکر کنم به شما برسه ،بمونین مراقبش باشین تا هم کاملا هوش بیاد و حالش جا. واضحه؟

_و شماو جناب مشیر کجا به سلامتی؟


romangram.com | @romangram_com