#در_دستان_سرنوشت_پارت_21

_ _ خانم زند، من نتونستم با انا تماس بگیرم. بهش بگین با من تماس بگیره.

_ حتما خوابیده،خودم می رم در خونش ولی بعید می دونم راضی شه بیاد این مردک را ببینه.

_ _ پدرش چند بار صبح تا حالا زنگ زده، بزارین این قضیه سریع حل شه.منم عادت ندارم باج بدم. ولی وقت اضافه هم ندارم 10 روز لنگ این مردک بمونم.

_ من الان راه می افتم.

_ _ پس خبر بدین.

امیر این بار پیش دستی کرد و گوشی را قطع کرد.

رویا عصبانی شد: مردک بی اتیکت.

رویا هرچی زنگ زد کسی در را باز نکرد. نه ،انا نه مش مراد.نیم ساعتی می شد .رویا کم کم نگران شد. با اینکه مایل نبود ولی مجبور شد زنگ بزنه با امیر و بخواد بره اونجا.

امیر کلافه بود نمی دونست رفتن اون مثلا چه کمکی می تونه بکنه یه زنگ به فرهاد زد تا با هم برن. وقتی رسیدند رویا هنوز پشت در بود.

_ خبری نشد خانم زند.

_ _نه

_خوب کسی نیست که کلید داشته باشه؟

_ _ نه ولی خوب ، اگه شما برین در و باز کنین حله.

_چی؟

_ _ اگه برین بالا...

_ بس کنید ، من رو کشوندین اینجا از دیوار مردم برم بالا.

_ _ خوب آقای مشیرهم برن حله.

فرهاد که دیگه صبح تا حالا دستش اومده بود با کی طرفه. یه لبخندی زد.

romangram.com | @romangram_com