#در_دستان_سرنوشت_پارت_20


-جانم فرهاد جان.

_ _ سلام .امیر خوبی؟

_ آره . چه خبر؟

_ _ هیچی بابا این رویا خانم زند نمی زاره من کارم روبکنم.

_ یعنی چی؟

_ _ اصرار دراره از این پسره شکایت کنن.

_ فرهاد قال این قضیه رو زود بکن.

_ _ نمی زارن که. مردک میخواد رضایت بده ولی رویا خانم نه می آره.

_ یعنی چی؟ حالا بهش زنگ می زنم.

_ _نه امیر صبر کن. آخه این مردکم پول نمی خوادواسه رضایت. می گه من باید با خوداون خانم صحبت کنم تا رضایت بدم.

_ غلط کرده اگه پرو بازی در می اره،همون بهتر که برن دادگاه.

_ _ توهم که حرف دخترا رومی زنی. دادگاه وقت میگیره ، طول می کشه قضیه.

_ می گی من چیکارکنم؟

_ _ بابا به این دختر زنگ بزن بگو بیاد این مردک را ببینه، من خودم هم هستم.

_ نمی دونم بزار یه زنگی بزنم.

امیر هرچی به شماره اناهید که از رویا گرفته بود زنگ زد بی نتیجه موند. دوباره مجبورشد یه تماسی با رویا بگیره.

_بله؟


romangram.com | @romangram_com