#در_دستان_سرنوشت_پارت_19

فکرش رفت سمت آنا، سریع رفت سمت خروجی، در رو که باز کرد همزمان بود با پیچیدن انا به خیابون اصلی. برگشت تو خونه ، خودش قصد داشت از خونه بیرونش کنه ولی نه اینطور

سریع لباس عوض کرد و ماشین را از پارکینگ برد بیرون، مطمئن بود حداقل تا نرسه سر خیابون اصلی نمی تونه ماشین بگیره.

آنا همینطور که سرازیری خیابون را به امید رسیدن به خیابون بعدی که شاید واسش آشنا باشه طی می کرد توفکربود،که صدای ترمز وحشتناک ماشینی که کنارش رو ترمز زد باعث شد از ترس چند لحظه دستش روببره روقفسه سینه، خواست فحشی نثار راننده کنه، ولی خلوتی خیابون باعث شد حتی از نگاه کردن به سمت خیابون وماشین پشیمون بشه ، براهش ادام ه داد و ترجیح داد فحش رو تودلش به طرف نثار کنه.

هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که یه صدای آشنا توگوشش زنگ زد.

_سرکار خانم ،به سلامتی کجا تشریف می برن؟

آنا سر برگردوندعقب.

_میرم خونه.

امیر یه نگاهی به سرتا پای آنا انداخت. وروی صورتش متوقف شد.

_فکر نکنم با این قیافه خونه برین.

آنا کمک و بیش تلخی کلام امیر را گرفت، نخواست حرفی بزنه، به راهش ادامه داد.

_بیا بالا تا یه جایی می رسونمت. اینجا ماشین گیرنمی آد.

_میرم.

امیر دیگه حرفی نزد. دسته کیف آنا را کشید، آنا حوصله بحث و جدل نداشت. دنبال امیر راه افتاد.

_من می رم خونه بابا.

_منم قصد ندارم شما را جای دیگه برسونم.

دم در خونه آنا بی هیچ حرف یا تشکری پیاده شد. در که بسته شد امیر هم راه افتاد .

آنا به رویا خبر داد که رفته خونه ، رویا هم قرار شد به محض اینکه خبری شد آنا رو در جریان بزاره. رویا مجبورشد به امیر هم زنگ بزنه تا شماره مشیر را بگیره و تا باهاش هماهنگ کنه برن سراغ شاکی آنا.

حدود 12 بود که فرهاد زنگ زد به امیر.

romangram.com | @romangram_com