#در_دستان_سرنوشت_پارت_18
آنا بعد کلی وول زدن بی نتیجه بلند شد رفت کنار پنجره تراس.پرده رو کنار زد ولی باد سردی که از کنار پنجره می اومد تو،نظرش راواسه رفتن تو تراس عوض کرد.همونجا کنار پنجره نشست و پاهاش روبغل کرد و زل زد به اسمون ابری بیرون که کمی قرمز میزد. چقدر دلش می خواست فردا برف بیاد.
همینجور که سرش رو به دیوار تکیه داده بود دوباره رفت عقب، خیلی عقب،
از روزی که فهمید بچه پدرش هست ولی بچه مادرش نیست، از سنگ قبری که دید ، از اینکه یهو چطور بازی رو شد، بابایی که می گفت عاشق مامانش بوده ولی بعد فخری جون ، دایه ش گفته بوده که باباش از مامانش بیزار بوده، اینکه چطور مامانی که مامانش نیست و در واقع عشق اول و آخر باباش بوده بعد از فوت مادر واقعیش در سه سالگی آنا، شده زن پدرش، بی آزار ، مهربون ولی نه چندان خیر خواه آنا.
اینکه با زبون بی زبونی به اناهید حالی کرده بود که آرامش اون و پدرش را نباید بهم بزنه، اینکه باباش ورشکست شده بود و پول های مامان مینوی کذایی چطور باباش و زندگیش را نجات داده بود، اینکه ارسطو برادری که داشت و نداشت چطور با ورودش جای همه چیز را گرفته بود، اینکه اولویت همه شده بود ارس نه آنا،
اون یه هفته ای که فخری و آنا تو نبود بابا تو اتاقک ته حیاط تشنه و گشنه با دو تا پر نون خشک موندن که یاد بگیرن هم زدن گذشته مشکلی از کسی حل نمی کنه گرچه حقیقتا هم هر دو یادگرفتند، آنا با سکوت و فخری با برگشتن به ده و دور موندن از آنا.
آناهزار بار این قصه ها رو دور زده بود، شبهایی که بی خواب بود، یا روزهایی که توخلصه وگیجی قرص های خواب بی رمق توتختش غلط زده بود،چقدر به حسرتهای زندگیش فکر کرده بود ولی بی فایده، به دانشگاهی که توان تمام کردنش را در خودش نمی دید، به کلاس نصفه پیانو، به رژیمهایی که هیچ وقت فایده نداشت، وهزار تا کار نصفه دیگه تو زندگیش، جالبتر از همه شوهرهای عزیزش که رفت و اومدشون تو شناسنامه آنا آخرین امید آنا رو هم واسه دوست داشتن و دوست داشته شدن تو یه زندگی واقعی و دور از خواب و خیال رو به باد داده بودن،....ساعت از 6 گذشته بود که بلند شد ، خیلی خسته بود، بدتر از همه خیلی گشنه بود، شیر و کیک رو خورده بود ولی از دیروز ظهر تا حالا فقط همون شیر و کیک ،جرات اینکه بره سر یخچال این مردک بد اخلاق رو نداشت، می دونست با این وضعیت اگه قرص بخوره موقع بیدار شدن کارش به دکتر می کشه، ترجیح داد یکساعت دیگه وقت تلف کنه ، بلند شد رفت بیرون از اتاق جلوی شومینه سالن بالا لباسهاش رو برداشت و برگشت تو اتاق و لباسهای کذایی رودر آورد و لباسهاش رو عوض کرد، کمی موهاش را مرتب کرد ولی کلیپسش رو نمی دونست کجا ست ،نمیدونست شاید تو بازداشگاه که واسه تکیه دادن سرش به دیوار از سرش برداشته همون جا ،جا گذاشته، اهمیتی نداد ، تا حدی خودش رومرتب کرد، نیاز به آرایش زیادی نداشت ولی عاشق سیاه کردن چشماش بود، همیشه فخری جون تا می دیدش واسش ضعف می کرد عاشق تضاد سبزی چماش با سیاهی مداد چشم بود. همیشه همینطور بود، اول چشماش رومی کشید بعد هوس می کرد یکم رژگونه صورتی بزنه که به قول رویا یه تضادی هم به گونه هاو پوستش داده باشه ، بعد یادش می افتاد که حالا با این آرایش لباش هم باید از این حال قرمزی در بیاد ، یکم کرم پودر می زدرو لباش بعدم خوب یکم روژ صورتی واجب می شد. یه لبخندی اومد به لبش، هر بار رویا میدیدش این مکالمه تکراریشون بود،
_عروسی می رین؟
_نه چطور؟
بعد خود رویا شروع می کرد به خودش جواب می داد.
_می دونی فخری جون مداد چشم رو دوست داره، خوب یکم رژگونه هم واسه تضاد پوستم لازمه، می دونی لبام خیلی تو چم می زنه باید یکم کمرنگ بشه و خانم عروس بشه و ...
معمولا به اینجای کار که می رسید آنا یه سقلمه حواله رویا می کرد.
به ساعت نگاه کرد 6:30 شده بود، خواست تخت را مرتب کنه ولی مطمئن بود بی فایده اس، حتما نیروی واکنش سریع صبح می آد لحاف و بالش و ملحفه میندازه دور ، بلکم اتاق را بدن ضد عفونی، بیخیال شد.رفت پایین، آروم و بیصدا نشست تو سالن تا شاید امیر یا اون زینت خانم دلیر بیان.
***
امیر تمام شب را خواب و بیدار گزرونده بود، ورود آنا به خونش دوباره داغ دلش را زنده کرده بود،یاد پرگل افتاده بود، یادزندگی ایی که شروع نشده چطور با یه بی احتیاطی به باد رفته بود، این اواخر شاید ماهی یکبار هم نمی رسید بره سر خاکش ولی شبی نبود که قبل خواب واسش فاتحه ای نخونه، یه دفعه عصبانی شد، یادش افتاد که پرگل یه بار بعد از فوت نوه خاله مامانش سر زایمان ازش پرسیده بود که آیا امیر اگه یه همچین اتفاقی واسش بیفته زن می گیره یا نه؟ امیر چقدر با آره گفتن پرگل روعصبانی کرده بود، چقدر امیر مشت خورده بود ولی آخرش به پرگل قول داده بود که هرگز هیچ زنی رو غیر از پرگل تواین خونه راه نمی ده، اما امان از تقدیر که هنوز 4 سال نگذشته که مجبور شده این دختر را بیاره تو این خونه. امیر بلند شد یه نگاه به عکس پرگل انداخت:
_شاید یه روزی مجبور شم قولی که دادم را بشکنم ولی مطمئن باش اون زنی که بیاد تو این خونه ، این زن نیست، کسی باید بیاد که پاکی خونه ای که تو قرار بود توش باشی را حفظ کنه،
هنوز دستش به دستگیره اتاق نرسیده بود که صدای در خونه اومد.
سریع از اتاق رفت بیرون. می دونست که نه زینت نه شوهرش از این در رفت و امد نمی کنند، اونم این وقت صبح که تا حالا نشده از خونه بیرون بره.یادش افتد که دیشب دزدگیر را نزده قبل از خواب.
romangram.com | @romangram_com