#در_دستان_سرنوشت_پارت_17

_خیلی خوب6 صبح خودمبهش زنگ می زنم.

_ولش کن تورو خدا. تا حالا بیدار بوده.

_اوه چه جوشیم می زنه . حالا خونش چجویه؟

_چه میدونم. یه جوری هست دیگه.ول کن تو رو خدا.

_ولی قیافش بد نیستا، حیف خیلی مثل طلبکارا می مونه.ولی اون دوستشم ، همکارم رو می گم بد نبودا.

_ رویا . بس کن نصف شبیه.

_ به نظرت چی میشه؟

_هیچی فردا صحیح وسالم می ری خونه.

_رویا اون عوضی رومی گم.

_آ. آ. به همکار من توهین نکن.

_ رویا . اون مردک آشغال که تو بیمارستان رو می گم.

_هیچی. قاضی دور مچت رو ببینه با گواهی پزشک قانونی ،می فهمه کی غلط زیادی کرده.

_می ترسم.

_اون که باید بترسه یکی دیگس. بگیر بخواب. خواهشا بخواب. فقط همین.

_باشه. ببخشید تو رو هم زابرا کردم.

_عیبی نداره. من که از روزی که تو دنیا اومدی زابرا شدم. عادت دارم.

_کوفت.خدافظ

_بای

romangram.com | @romangram_com