#در_دستان_سرنوشت_پارت_187
امیر: خوبی؟
آنا: کجان؟
امیر: آدرسشون رو دارم،
آنا از جا بلند شد.
امیر: چی شد؟
آنا: برم آماده شم. همین امشب باید ببینمشون
امیر: عجله نکن، بزار اول یه زنگ بزنم بهشون
آنا: خوب بزن. بگو من حتما باید ببینمشون
امیر: مطمئنی؟ می دونی شاید روی خوش نشون ندن
آنا: به درک که نشون ندن، باید سئوال منو جواب بده
امیر بلند شد بره سمت اتاق، آنا: پس کی زنگ می زنی؟
امیر: صبر کن.
آنا تو حال پایین و بالا می رفت که صدای امیر رو از تو اتاق شنید، احساس کرد با ریاحیه، دلش به شور افتاد، خواست بره سمت در اتاق که امیر اومد بیرون: آماده باش 9 قرار دارم باهاشون
انا سریع رفت بالا، سریع لباس تنش کردو برگشت : بریم
***
نیم ساعتی می شد که رسیده بودند خونه ریاحی، ارس و امیر تو سالن روبروی هم بی هیچ حرفی نشسته بودند، که آنا با چشمهای گریون از پله ها سرازیر شد ارس و امیر از جا بلند شدند قبل از اینکه امیر عکس العملی نشون بده ارس پیش دستی کرد: چیه آنا، باز که اشکت روونه؟
امیر رفت سمت آنا: بریم؟
آنا رو کرد به ارس:برو قرصهای بابات رو بده،
romangram.com | @romangram_com