#در_دستان_سرنوشت_پارت_183
آنا تو اون حال چشمش از حرف بیربط اخوان گرد شد، فرهادم که تعجب رو تو چشمای اشکی آنا دید، بی اینکه به آنا اجازه عکس العملی بده، رو کرد به اخوان: شما بفر مایین بیرون، اخوان از اسانسور رفت بیرون، آنا هم داشت پشت سرش می رفت که فرهاد آستین مانتوی آنا رو گرفت و نگذاشت، دکمه رو زد: شما بفرمایین بریم بالا بگم منشی واستون یه لیوان آب بیاره ببینم مشکل چیه و دیگه در بسته آسانسور به اخوان اجازه نداد حرکتی انجام بده،آنا هنوز تو شوک رفتار فرهاد بود، و حرفی نمی زد، فرهاد به محض خروج از اسانسور و ورود به دفتر، آنا رو برد اتاق خودش، و در و بست و خودش از اتاق رفت بیرون، مستقیم رفت دفتر امیر، دم در اخوان رو دید که داشت چپ چپ نگاهش می کرد، محل نگذاشت و بی اجازه منشی با یه ضربه به در رفت داخل اتاق دید امیر سرش رو با دست گرفته و داره شقیقه هاش رو ماساژ میده، امیر با ورود فرهاد به خیال اینکه منشیه، سربلند کرد ، خواست چیزی بگه که فرهاد خودش شروع کرد: چی شده؟ دعوا سر چیه؟
امیر: دعوای چی؟
فرهاد: هیچی اوشون گریون تو اسانسور شما پریشون اینجا، پس چی بوده؟
امیر: خیلی خوب، حالا کجا تشریف می بردن؟
فرهاد: نمی دونم، اوشون گریون، یه حضرت آقایی هم با دستمال دنبالشون رون، بنده هم با صلاح دید خودم، آستینشون رو کشوندم بردم دفترم، بلکه آقاهم برگردند سر کارشون.
امیر: اقا دیگه چه خریه؟
فرهاد: اقا چشم قشنگه، اخوان
امیر:اونوقت دقیقا چیکا رمی کرد؟
فرهاد: هیچی خوش خدمتی، با دستمال وایساده بود، کنار آنا توآسانسور
امیر از جا کنده شد، فرها سریع رفت کنارش: بشین حالا، خوب بیچاره چه می دونه آنا زن اقای رئیسه،
امیر:آنا که می دونه
فرهاد: خوب آنا که دنبال اون نبود، اخوان دنبال آنا بود، حالا چی شده؟
امیر: هیچی! خواستم بیاد، خانم بعد یه ربع تاخیر در نزده و عصبانی اومده تو، زنگ زدم صفایی ببردش بیرون در زدن یادش بده، آنچنان در و کوبید که ساختمان لرزید
فرهاد زد زیر خنده: خوب تو چیکار کردی؟
امیر: هیچی، نشستم عصبانیتم فروکش کنه، دیدم برم بیرون باید جلو همه اخراجش کنم، گفتم باشه تو خونه.
فرهاد: خوب پس دیگه از فردا کسی ازت حساب نمی بره.
امیر: عمرا، همشون می دونن تکون بخورن اخراجن، یکم هم انا رو می چزونن واسه اینه می ببینن خیلی بهش گیر نمی دم.
فرهاد:پس انا رو می چزونن، اونوقت تو چیکار می کنی؟
romangram.com | @romangram_com