#در_دستان_سرنوشت_پارت_182
امیر: مسخره چیه؟ این همه زن، شوهر و بچه و خونه و درس، والا تا حالا نشنیدیم تلفات داده باشن، شمام یکیش. حالا درسهات رو هم سبک بردار، هفته ای یه بارم زینت می اد تمیز کاری، تو شرکتم کارات رو سبک می کنم.
آنا: ولی من فکر نکنم بتونم.
امیر: بهتره فکر کنی که می تونی، چون همینه، من میرم، عصر اماده شو بریم یه لباس مناسب بگیریم واسه فردا،
آنا بی اینکه حرفی بزنه، فقط رفتن امیر رو تماشا کرد.
***
صفایی منشی شرکت آنا رو صدا زد که بره پیش امیر، آنا با عصبانیت نشسته بود سر جاش، داشت منفجر می شد، تو این شیش ماه که تو دفتر امیر کار می کرد، روزی نبود که پیدا یا پنهان اشکش در نیاد، یا سرمدی که نیروی دفتری بود و تو اتاق آنا کاری می کرد و یا اعتدال که نوه عموی امیر بود و تو اتاق کناری بود تو بخش حسابداری و روزی چند بار به بهونه دیدن سرمدی می اومد تو اتاق انا ، اشک آنا رو با طعنه و کنایه در می اوردند یا خود امیر با سخت گیری و ایراد به دیر و زود رفتن آنا و نمره های دانشگاه ، و یا اشتباه تو مدارک.
چیزی که بیشتر آنا رو عصبی می کرد این بود که امیر به آنا اجازه هیچ توضیحی را جع به محیط کار رو بیرون از شرکت نمی داد، به محض اینکه می اومد خونه انگار نه انگار که تو شرکت داد زده، ایراد گرفته یا بد اخمی کرده،هر چی گله هم از همکارا می برد پیش امیر ، امیر محل نمی زاشت، می گفت یا خودت حلش کن یا ولش کن.
رویا هم که از دفتر فرهاد جابجا شده بود، و رفته بود تو دفتر جهانگیری که وکیل سروستانی بزرگ بود کار می کرد، و به زور هفته ای یه بار هم هم رو می دیدند، رویا که باید جمعه ها می رفت خونه، آنا هم که تعطیلات نداشت، جمعه ها باید درسهای هفته رو سر و سامونی می داد و گاهی هم روزهای جمعه مجبور بود معلم بگیره بابت درسهاش و تو هفته هم که هیچ، اینقدر گرفتار بود، که امیر رضایت داده بود، هر غذا رو دو نوبت بخوره تا آنا وقتش آزاد تر بشه، خاله امیر یه دوبار دیگه طوفان کرده بود، ولی امیر سر حرفش مونده بود، و از خونه جم نخورد، همچنان آنا اجازه نداشت بره تواتاق امیر و البته مجبور بود عکسهای پرگل که خاله اورده بود و با گریه و زاری تو همه اتاقها غیر اتاق انا زده بود رو هم هر روز روزی چند نوبت زیارت کنه، و البته دم نزنه، امیر هم که انگار از اینکه خونه گالری عکسهای پرگل بشه بی میل نبود، تنها حسنی که آنا تو این شیش ماهه عایدش شده بود، خواب شب بود، که سرش به بالش نرسیده از خستگی بیهوش می شد. هنوز اوضاع همونی بود که بود، ریاحی با همه پیغام پسغام هایی که آنا از طریق پسر اسدی فرستاده بود،هنوز م سراغش نیومده بود، امیر هر ماه حقوقی رو که برای آنا در نظر گرفته بود رو به حسابش می ریخت، و رسیدش رو می داد دسش، البته یکی از دلائلی هم که تقریبا همه همکارا با آنا سر لج بودن همین بود، که از حسابداری مبلغ حقوق آنا درز کرده بود، آنایی که دیر می اومد اکثر اوقات و زود می رفت، دو روز هم که اصلا دانشگاه بود و نمی اومد، به اندازه ای حقوق می گرفت که همکار کنار دستیش با ساعت کار کامل می گرفت، و باعث اون همه طعنه و کنایه بود، امیرم حاضر نبودحقوق آنا رو کم کنه که هیچ تازه با این حرف که داره بابت کارای خونه هم بهش حقوق می ده آنا رو به حد انفجار عصبانی می کرد.
سرمدی: سرکار خانم، آقای سروستانی یه ربعی هست که احظارتون کردند، تشریف نمی برین؟
آنا دوست داشت گردنه این دختره فضول رو بشکنه، ولی می دونست دراین صورت باید به امیر خان هم جواب پس بده از جا بلند شد: چرا تشریف می برم ولی اگه شما بیشتر مایل به ملاقات رئیسین بفرمایین، من نوبتم رو می دم به شما.
سرمدی دیگه حرفی نزد، آنا هم با عصبانیت و بدون در زدن رفت تو اتاق امیر
امیر که از این تاخیر و حرکت انا عصبانی شد زنگ زد به منشی، با ورود منشی امیر بلندشدایستاد:لطفا ایشون رو به بیرون راهنمایی کنین، بعدهم بهشون یاد بدین باید قبل از اومدن تو اتاق من در بزنه،
منشی دست آنا رو گرفت تا ببره بیرون، آنا دیگه نمی تونست این حرکت رو تحمل کنه، دهن باز کرد که امیر پیش دستی کرد: بهتر ه حرفی نزنین، که از فردا مجبور باشین از7 صبح تا 7 شب تشریف بیارین سر کار،آنا از اتاق رفت بیرون و با تمام قدرتی که داشت در اتاق رو کوبید بهم، منشی که از ترس صدا و عکس العمل امیر قلبش رو گرفت ونشست، بقیه هم سریع از اتاقشون اومده بودند بیرون، آنا دیگه موندن رو جایز ندونست ، سریع رفت کیفش رو برداشت و بدون اجازه از شرکت زد بیرون، امیر خیلی سعی داشت تا عکس العملی نشون نده که کار خراب ، خرابتر بشه واسه همین از اتاق بیرون نرفت تا جو کمی آروم بشه، می دونست بره بیرون باید انارو اخراج کنه، ولی با اینکه موندنش توی اتاق هم چندان صورت خوشی نداشت، ترجیح داد صبر کنه، آنا هنوز سوار آسانسور نشده بود، که اخوان که یه پسر حدودا 30 ساله و کارمند بخش معاملات بود پشت سر آنا از شرکت اومد بیرون سریع خودش رو همراه انا انداخت تو آسانسور: چی شده خانم ریاحی؟ چرا گریه می کنین؟ آقای سروستانی کار ی کردند؟
آنا که متوجه منظور اخوان شد سریع برگشت سمتش: نخیر چیزی نیست، شمام بفرمایین.
اخوان اوایل خیلی به بهونه های مختلف می رفت تو اتاق آنا، ولی آنا که کلا تو هپروت خودش بود محلی نمی گذاشت، و اخوان هم به زور یه حرفی جور می کرد با سرمدی خوش و بشی می کرد و می رفت، ولی ازوقتی، ماجرای حقوق آنا تو شرکت پیچیده بود اونم به خیال اینکه یه خبریه که امیر به انا زیادی حقوق می ده طرف آنا نرفته بود، ولی این اواخر با بازخواستهایی که امیر جلوی همه از آنا می کرد دو باره شیر شده بودو به هر بهونه ای جلوی آنا ظاهر می شد، بعد از عصبانیت و در کوبیدن انا هم دوباره به خودش جرات داد بره دنبال آنا ببینه چی شده!
هنوز اخوان حرفی نزده بود، که اسانسور رسید همکف، هنوز انا ی گریون و اخوان دستمال به دست از آسانسور بیرون نیومده بودند، فرهاد متوجه انا شد: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
آنا حتی سر بلند نکرد تو چشمای فرهاد ولی اخوان پیش دستی کرد: چیزی نیست جناب مشیر شما بفرمایین، یکم حالشون خوش نیست می ریم بیرون یه هوایی بخورن.
romangram.com | @romangram_com