#در_دستان_سرنوشت_پارت_181

امیر: چی؟

آنا: خودم باید بپرسم ازش.

امیر: خیلی خوب، حالا یک استراحت کن ، شب باید یکم بریم خرید،

آنا:خرید واسه چی؟

امیر: از فردا باید بیای سر کار.

آنا: من؟

امیر : بله،

آنا: پیش تو؟

امیر: بله. البته نمی خوام از کارمندا کسی بدونه کجا چه خبره، 10 می ای، 5 هم بر می گردی.

آنا:ولی من تا حالا کار نکردم، بلد نیستم.

امیر: یاد می گیری. تا 20 روز دیگه هم می ری دانشگاه.

آنا: دانشگاه؟ ولی آخه، با این همه وقفه؟ اصلا من که دیگه نمی تونم تهران مهمان شم.

امیر: فرهاد دنبال کارات هست، چون همسرت اینجاست چرا نمی دن؟ می دن، البته رویا می گفت نمراتت خیلی ناپلئونی بوده، حالا بزار ببینیم چی می شه، نشد هم برو از هم رشته های بدون کنکور

آنا:پس چرا بیام سر کار؟

امیر: چرا نیای؟ هم می ری دانشگاه هم روزای آزادت رو می ای سر کار

آنا: من فکر نکنم بتونم.

امیر: می تونی. این همه آدم می تونن، یه کاری کن بتونی تازه می دونی که زینتم از اینجا رفتنیه ،بره کارای خونه هم گردنه خودته

آنا دادش در اومد: مسخره کردی منو؟ چی می گی؟

romangram.com | @romangram_com