#در_دستان_سرنوشت_پارت_180


آنا: خوب اون فکر می کنه هر دو تاش. خوب رویا هم می گه از اونجا بره باباش اینها خوب خیلی گیر نمی شن به نه گفتنش.

امیر: خوب حالا این نه گفتن واقعا به فرهاد ربطی نداره؟

آنا: رویا که می گه نه

امیر: پس چرا من فکر می کنم داره.

آنا: امیر تو رو خدا به فرهاد حرفی نزنی، رویا می گه نداره، به خدا رویا اصلا تو این فکر ها نیست، رویا هم مثل فرهاد زیادی مزه میریزه ولی رویا حد خودش رو می دونه، فرهادم می دونه کا تا حالا دارن درست باهم کار می کنن.

امیر: ولی فرهاد از وقتی رویا اومد دفترش خیلی سر به زیر شده ها، خیلی مزاح نمی کنه.

آنا: این به خودشون مربوطه، اون که به من مربوطه اینکه که اگه بشه، کمک کنم رویا بره یه جا دیگه، یعنی خودش می خواست به پسر اسدی زنگ بزنه ولی من نمی خوام این کارو بکنه، از طرفی خودشم تنها کار کنه من که امیدی ندارم بتونه ادامه بده، اونم با این اجاره ها، خودم گفتم از تو بپرسم شاید کسی را بشناسی.

امیر:بزار به فرهاد بگم

آنا دادش رفت هوا: نه نه، می خوای ابروی رویا بره؟ امیر تو رو خدا به فرهاد بگی رویا منو می کشه.

امیر: خوب نگم هم امیر منو می کشه

آنا: تو رو خدا اگه کسی رو سراغ نداری، کاری هم نکن، بزار خود رویا یه کاریش می کنه.

امیر خیلی خوب، بزار حالا یه فکری می کنم، ببینم چی میشه تو هم نمی خواد نگران باشی، خوب حالا مسئله بعدی

آنا: هیچی دیگه

امیر: جریان آقای ریاحی چیه؟

آنا: می خوام ببینمش.

امیر: که چی؟

انا: یه سئوالی هست که باید جواب بده.


romangram.com | @romangram_com