#در_دستان_سرنوشت_پارت_179

سوسن چند دقیقه ای بود که رفته بود ، امیر وآنا سر میز به غذا ور می رفتند، امیر از سر میز بلند شد، آماده رفتن شد ولی نظرش برگشت، اومد سر میز دید انا هنوز ور میره به غذا: بلندشو، تو هم غذا بخور نیستی، بلند شو بریم بالا، بعدم رو کردبه زینت: میز و جمع کن، بعدم دیگه وقتی من خونه نیستم حق اینکه درو رو مامان و خاله باز کنی نداری، بخصوص خاله سهیلا،

زینت: اقا زشته، من روم نمی شه،

امیر: همین یکی دو روزه، بعدم دست آنا رو کشید سمت پله ها

آنا بی میل دنبال امیر میرفت ولی دیگه دلش نمی خواست حتی یک لحظه هم تو اون خونه بمونه، امیر منتی سرش نگذاشته بود، ولی دیگه تحمل رفتار مادر و خاله امیر رو نداشت، حتی نگاه زینتم ضجرش می داد. پشت سر امیر وارد اتاق شد، نمی دونست قراره حرف بزنه یا بشنوه، نشست لبه تخت، منتظر شد ببینه امیر کی به حرف میاد، امیر صندلی را کشوند جلوی انا و نشست: خوب اول بگو ببینم، چی بود دیشب می خواستی بگی، راجع به رویا؟

آنا: خیلی مهم نیست، برو به کارت برس شب حرف می زنیم.

امیر: حالا از دست مامان و خاله ناراحتی چرا واسه من اخم کردی؟

آنا: اخم نکردم.

امیر: این چیزی که من می بینم اخمه. حالام من منتظرم ، چی شده؟

آنا: رویا می خواد از پیش فرهاد بره، باباش گفته بره یه جا خودش دفتر بگیره

امیر: اجاره ها هم خیلی بالاست، هم رویا هنوز نمی تونه به تنهایی مشتریای خوبی جمع کنه

آنا: اینها رو بهش گفتم،

امیر: حالا بابابش چی شده به فکر افتاده، اتفاقی افتاده؟

آنا: اتفاق که خوب ، اول قول بده حرفی به فرهاد نزنی! تا بگم؟

امیر: قولی در کار نیست، اگه تشخیص بدم که نباید گفت نمی گم.

آنا: خوب رویا نمی خواد فرهاد بفهمه

امیر: خیلی خوب.بگو

آنا: خوب راستش رویا یه خواستگاری داره که هی رد کرده باباش هم فکر می کنه یه وقت ربطی به کار تو دفتر فرهاد داره!

امیر: دفتر فرهاد یا فرهاد؟

romangram.com | @romangram_com