#در_دستان_سرنوشت_پارت_178


امیر: یعنی چی؟

سوسن: خوب راستش ما دیشب یه فکری کردیم، یعنی خوب می دونین، خوب سهیلا هم حق داره، چشم نداره کسی رو اینجا ببینه، والا منم که می ام اینجا هنوز دلمم آتیش می گیره از فکر پرگل، خوب نمی گم اینحا رو بدین به سهیلا، به درد اونم نمی خوره، حال مثل اون اوایل گیرم هفته ای چند روزم بلندشه بیاد اینجا بشینه گریه کنه که چی؟ تو وآنا برین خونه آتنا، می دونی که خالیه، اونهام که تصمیم به اومدن ندارند، واست مبلش می کنیم، برین اونجا که سهیلام دلش آروم بگیره،

امیر: مامان، خاله با کاری که امروز کرد دیگه رنگ این خونه رو هم نمی بینه.

سوسن: مامان تو الان عصبانی هستی، خواهش می کنم تماسی نگیری باهاش بزار هر دو اروم بشین.

امیر: حالا باشه تا بعد.

سوسن: قبل و بعد نداره، تماس نگیر باهاش. بعدم رو کرد به آنا: تو چی می گی؟

آنا: من نمی دونم، فقط می خوام ریاحی رو ببینم.

امیر با غیظ بر گشت سمت آنا: ریاحی دیگه چه صیغه ایه؟

آنا جوابی نداد.

امیر: مامان بزارین ما یه فکری بکنیم، خبرتون می کنم، الانم بیاین بریم، منم یه ساعت دیگه جلسه دارم، باید برم،

سوسن: یعنی من الان باید برم دیگه

امیر: نه مامان، منظورم این نبود، خوب آنا هم میاد با من، یعنی کلا از فردا صبح با خودم میاد شرکت، من میرم سر کار نمی تونم فکرم هزار جا بچرخه، والا چند وقته تنها کاری که نمی کنم کاره، اگه هم می خواین بمونین، خوب بزارین به زینت بگم غذا رو بیاره با هم بخوریم .

سوسن: نه بریم، ولی قبلش ببنبم این قضیه بیمار ی و اینا چیه سهیلا می گفت؟ دوست ندارم یه روز دیگه واسه این قضیه بلند شم بیام اینجا باعث دلخوری شه.

امیر یه نگاهی به آنا انداخت ، که سر به زیر با ناخناش ور می رفت، می دونست راستش رو بگه، همین الان طوفان بعدی به پا میشه قبل از اینکه آنا حرفی بزنه خودش سریع رو کرد به مادرش: هیچی مامان، حتما این زینت یه چیزی گفته، من اون شبی که آنا از کلانتری اومد اینجا دیدم الانه زینت آنا رو گیر بیاره و بخواد سریع ته تو کارو در بیاره، گفتم آنا مریضه دستت بش بخوره اخراجی بلکه از ترس جونش هم که شده جلوی خودش رو بگیره و شر به پا نکنه،

سوسن: خوب خدا رو شکر،گفتم یه داستان جدید علم نشه.

امیر: نه نترسین مامان. حالام که من از کار افتادم، بشینین غذا بخورین بعد

سوسن بلند شد: نه برم، حالا بابات هم نگران می شه،


romangram.com | @romangram_com