#در_دستان_سرنوشت_پارت_176


زینت: نمی دونم، عذر من رو که خواستند

سوسن بی توجه به زینت رفت سمت ورودی سمت حیاط. به محض ورود دید خبری نسیت، رفت اتاق امیر، دید کسی نیست رفت بالا، صدایی نمی اومد بی هوا در اتاق انا رو باز کرد، سهیلا از جا پرید، ولی انا عکس العملی نشون نداد، همنطور که رو زمین سر چمدونش زانو زده بود، و داشت لباسهاش رو که رو زمین بود می گذاشت تو چمدون ادامه داد

سوسن: سهیلا چه خبره؟ چیکار می کنین؟

سهیلا: خوب، خوب راستش، مگه نگفتی آنا می خواد بره امیر نمی زاره، می گه بابام بیاد می رم؟ خوب حالا همه چیز حل شده، باباش ایرانه، اسدی هم گفت بی میل نیست آنا برگرده، خوب منم اومدم ببرمش، تو هم بهتره به امیر حرفی نزنی، به زینتم می گم نگه، از پیش پدرش زنگ می زنه، خیال امیرم راحت می شه.

سوسن: تو نباید یه کلام به من بگی؟ واسه چی آخه دخالت کردی؟

سهیلا: مگه تو هم همینو نمی خواستی؟

سوسن: خو.استن نخواستن من مهم نیست، امیر باید در جریان می بود. حالام پاشو بریم

سهیلا: نه انگار تو هم بدت نمیاد همین عروست بشه؟ ولی محض اطلاعتون بگم این دختر یه مرضی داره که پسرت تا حالا قرنطینش کرده

سوسن: چی می گی تو؟ این دختر امانته اینجا،

سهیلا: زینت می گه

سوسن: زینت بی خود کرده. پاشو پاشو بریم پایین. آنا تو هم بلند شو، این لباسها رو بزار سر جاش تا امیر نیومده.

سهیلا با عصبانیت از اتاق رفت بیرون، ولی انا به کارش ادامه داد سوسن رفت نشست کنار آنا، خواست چیزی بگه که دید آنا داره بی صدا داره اشک می ریزه: گریه می کنی؟ بلند شو، زود باش تا امیر نیومده

ولی آنا بازم توجهی نکرد، فقط بلند شد رفت سمت دستشویی، هنوز از دستشویی بیرون نیومده بود که صدای امیر رو شنید، سریع بیرون اومد بیرون، دید سوسن هم تو اتاق نیست، ولی ترجیح داد چیزی نشنون، سریع برگشت سر چمدون، همه لباسهاش رو گوله کرد که بزاره، از طرفی دید اصلا اینها لباسهای خودش نیست همه رو امیر خریده، نفهمید 10 دقیقه واسه چی داشته این لباسهای رو سر صبر تا می زده، یادش به روز اول افتاد که با لباسهای تنش اومده، اونها روهم که بعد از خرید انداخته بود دور، خواست لباسها رو برگردونه ولی یادش اومد بعد از رفتنش کسی نمی خواد این لباسها رو ببینه، بهتر دید تو همون چمدون بمونن تا راحت بتونن بندازنددور، هنوز کامل در چمدون رو نبسته بود که که در با صدای بدی باز شد، آنا بی اختیار از جا بلند شد، امیر رو دید و مامانش رو که پشت سرش وایساده، امیر عصبانی بود ولی آنا می دونست که این بار استثنا از دست آنا عصبانی نیست، ولی دادی که امیر زد نظر آنا رو عوض کرد: چیکار می کنی واسه خودت؟ باز کن ببینم.

آنا: بخدا نمی خوام ببرمشون، گفتم اماده باشن خواستین بندازین دور، اماده باشه،

امیر رفت سمت آنا، آنا یه قدم رفت عقب که سوسن دخالت کرد: امیر، چیکار به این دختر داری؟ ولش کن حالا پس می افته.

امیر: مامان شما بفر مایین پایین ما الان می این،

سوسن محل نگذاشت رفت دست آنا رو گرفت کشید سمت در: ما می فرماییم شمام هر وقت آروم شدین بفرمایین پایین،


romangram.com | @romangram_com