#در_دستان_سرنوشت_پارت_175

زینت: خانم بخدا بالا می خوابه، بعدم این دختر مریضه، اصلا آقا اوایل به من می گفت دستم بهش بخوره باید برم از این خونه

سیهلا: یعنی چشه؟ حالا چی؟

زینت: حالا انگار بهتره ولی آقا گفته اصلا نزارم تو آشپزخونه بیاد کمکم، دست به کارد و چنگال ببره، نمی دونم چشه ولی خوب انگار داره بهتر می شه، دفعه اول آقا خیلی جدی بود.

سهیلا: میری صداش بزنی یا خودم برم.

زینت: خانم تو رو روح پرگل خانم قسمتون می دم برین، برین وقتی امیر خان هستند بیاین یا با سوسن خانم لا اقل برگردین.

سهیلا: زینت برو صداش کن، بابا من کاریش ندارم، حتی می خوام بابت دفعه قبل هم عذر خواهی کنم، باور کن

زینت: پس بزارین صداش کنم.

زینت داشت می رفت سمت پله ها که انا متوجه شد، برگشت تو اتاق، تو آینه یه نگاه به قیافه خسته و آشفتش انداخت، رفت سمت دستشویی تا هم صورتش را بشوره هم موهاش رو شونه بزنه، از دستشویی که بیرون اومد زینت رو دید که کلافه تو اتاق راه می رفت: آناهید خانم، راستش سهیلا خانم اومدن اینجا.

آنا: خوب؟

زینت: میشه بیاین پایین؟

آنا: نمی دونی چیکار داره؟

زینت: نه نمی دونم،فقط می شه یه لحظه گوشیتون رو بدین من زنگ بزنم؟

آنا: به کی؟

زینت: به سوسن خانم یا امیر خان

آنا: لازم نیست ، نترس. برو منم میام.

زینت رفت سمت در، آنا هم که در ظاهر آروم بود احساس می کرد الانه که دل و رودش بهم بخوره، به هر ترتیبی بود یکم سر و وضعش رو مرتب کرد، تونیک مشکی که رویا واسش خریده بود را با ساپورت مشکی و صندل مشکی پا کرد، تو این گیر و دار هوس کرده بود یکم هم چشماش رو سیاه کنه، یه لحظه تو دلش خندید: دیگه کامل دیونه شدما، ولی محل نگذاشت کمی چشماش رو سیاه کرد و رفت سمت راه پله ها، امیدوار بود سالم برسه پایین.

زینت هم به خواست سهیلا از ساختمان رفت بیرون، ولی دلش طاقت نیاورد، گوشی تلفن را هم برد،

نیم ساعتی گذشته بود، ، تلفن تو دست زینت زنگ زد، زینت رفت سمت در حیاط و در و باز کرد، سوسن بود که با تماس زینت خودش رو رسونده بود: چی شد؟

romangram.com | @romangram_com