#در_دستان_سرنوشت_پارت_174
آنا: فکر کردم واسه این گفتی که نرم پیش رویا
امیر: نه
آنا: خوب، حرف بزنیم؟
امیر: الان که دیگه دیره، باشه فردا عصر که اومدم
آنا: نه دیر نیست منم کارت داشتم،
امیر: راستی؟
آنا: آره راجع به رویا
امیر: پس باشه همون فردا
آنا: باشه، من صبح بیام برم پیش رویا؟
امیر: این دوساعت حرف زدین بس نبود؟
آنا: نیم ساعتم نشد، بعدم رویا یه مشکلی داره،
امیر: شمام بیای دفتر ممکنه اخراج شه یه مشکل دیگم به مشکلاتش اضافه شه
آنا که دید امیر مایل به صحبت راجع به رویا نیست، بی خیال شد: باشه همون فردا عصر باهات صحبت می کنم.
نزدیک 12 بود که انا از خواب بیدار شد، یواشکی از رویا یه بسته قرص خواب گرفته بود، دیشبم از اون شبهایی بود که از بی خوابی داشت کلافه می شد، نه بیخوابی شاید از فکر و خیال، نه فقط راجع به خودش وآیندش یکم هم نگران رویا بود، احساس کرداز پایین صدا می اد، فکر کردامیر برای ناهار اومده ولی تا نگاهش به ساعت افتادمطمئن شد که امیر نیست اگه می خواست برای نهار هم بیاد زودتر از 3 نمی اومد، یه لحظه ترسید سریع رفت از اتاق بیرون، بعد چند ثانیه سکوت دوباره صدا شنید، صدای التماس زینت رو که از سهیلا خانم می خواست بره : سهیلا خانم به خدا امیر خان بفهمه من رو می ندازه بیرون، همینجوری هم بهم گفته وسائلم رو جمع کنم
سهیلا: نترس ، سوسن نمی زاره در به در شی، حالام برو صداش کن بیاد، بابا نترس کاریش ندارم. می خوام حرف بزنم.
زینت: خانم این دختر حال درستی نداره، اگه دوباره حالش بد شه من چه خاکی تو سرم بریزم؟
سهیلا: حالا راست راستی شبها می ره بالا، باور کنم؟
romangram.com | @romangram_com