#در_دستان_سرنوشت_پارت_173
آنا: رویا! واقعا تا حالا فرهاد بهت حرف خاصی نزده
رویا: نه به خدا ، نه زده، نه جرات می کنه بزنه، نه قراره بزنه-آنا انگار هی من هر بار باید به تو یاداوری کنم، اونها کین من کیم، خونوادش چه مدلین
آنا: نمی دونم ، اخه فرهاداینقد آدم بامزه و راحتیه ، من فکر نمی کنم تو این فازا باشه
رویا: آنا تا حرف دوستی وازدواج نشده همه بی ریان، ولی تا به اونجا میرسه همه حسابها می شه دو دو تا چهار تا، تو یه قلم خونه مادر بزرگ رو دیدی که، سه تا تیکه فرشهاش رو بفروشه فکر کنم بتونه خونه ما رو بخره.
آنا: رویا تو تا به من می رسی خوب شعا ر میدی، به خودت که میرسی اعتماد به نفست میشه صفر.
حالا از اینها گذشته، تو از فرهاد خوشت نمی اد؟
رویا: چرا، به اندازه یه همکار ، یه دوست ساده، خیلی، ولی نه بیشتر، حالام به جا این افکار رمانتیک یه فکری به حال من بکن، می گما، نظرت چیه یه زنگ به پسر اسدی بزنم، خیلی ارادتمند ما بودا
آنا: نه بابا سگ زرد برادر شغاله ، من می گم بزار به امیر بگم. هان؟
رویا: داداش امیرتونو می گی؟
آنا: توپ
رویا: نمیدونم، ولی بگو به فرهاد حرفی نزدنه تا من یکم فکر کنم
آنا: باشه، فردا خبرش رو میدم
****
آنا پاورچین می رفت پایین که سر و صدا نکنه، ظاهرن زینت که رفته بود، فقط هم یه چراغ ته سالن روشن بود،آنا می خواست گوشی رو بزاره رو میز جلوی تلویزیون و برگرده بالا،گوشی رو گذاشت رومیز، هنوز یه قدم بر نداشته بود که صدای امیر بند دلش رو پاره کرد: گوشی رو از اینجا برداشتی که اینجا ول می کنی؟
آنا برگشت سمت صدا،دستش رو قلبش بود: خوب دیدم تاریکه، گفتنم زینت صبح خودش میزاره سر جاش
امیر: به این زینت زیاد امید نبند، خیلی نمی مونه
آنا: چرا؟
امیر جوواب آنا رو نداد: انگار من گفتم امشب کارت دارم، رفتی یه دو ساعت با تلفن حرف بزنی منو بپیچونی؟
romangram.com | @romangram_com