#در_دستان_سرنوشت_پارت_172
رویا: پشت تلفن؟
آنا: دیدی که امیر نزاشت بیام پیشت.
رویا: آره، ولی آنا توهم اینقدر بهش رو نده واست آقا بالاسر بازی در بیاره
آنا: باشه. حالا بگو ببینم چی شده؟
رویا: محمد رو که یادته، عموزاده
آنا: خوب
رویا: هیچی، می دونی که مامانم اینا اصرار داشتند بزاریم بیاد خواستگاری
آنا: خوب
رویا: خوب دیگه، نه گفتن من رو ربط داده به فرهاد
آنا: خوب
رویا: خوب دیگه، بابام هم گیر داده، برم خودم یه جا پیدا کنم، از اجاره مغازه هم اجارش رو بدم، بعد از درامدم یه چیزی بدم به اونها، و از دفتر فرهاد برم
آنا: چه ربطی داره، بعدم تو بری تنها کار کنی ممکنه نتونی از این پرونده های خوب پیدا کنی، الانم به اعتبار دفتر فرهاد که کار خوب گیرت می اد،
رویا: خودم می دونم، ولی آنا خسته شدم از بس با بقیه یک و بدو کردم، میدونی که من اول دانشگاه قبول شدنم دارم باهمه بحث می کنم، هر کاری خواستم بکنم با جا رو جنجال پیش بردم، ولی خوب حالا که وضع بابام یکم جون گرفته خوب زورشونم بیشتر شده،
آنا: بهشون باید گفت همه اینا رو مدیون فرهادن.
رویا: چه می دونم، حالام نمی دونم چیکار کنم؟
آنا: می خوای به امیر بگم، بگم یه وکیل دیگه پیدا کنه بری پیش اون
رویا: نمی دونم، اینقدر کلافم فکرم کار نمی کنه
romangram.com | @romangram_com