#در_دستان_سرنوشت_پارت_170
رویا: زود ، می خوام راجع به یه مساله ای باهات حرف بزنم
آنا: وای توهم که مشکوک شدی! نکنه خبری شده؟
رویا: می خوام از فرهاد جدا شم.
آنا: زد زیر خنده، کی ازدواج کردی که به ما نگفتی
رویا زد تو بازوی آنا: کوفت از نظر کاری می گم
آنا: خوب پس زندگیتون نمی پاشه.
رویا:خفه بشی تو بااین حرف زدنت.
آنا: خودت، حالا خوب بگو، اصلا بیا امشب بریم خونه ما
رویا: جونم؟ خونه شما دیگه کجاست؟ شمام با امیر خان ندار شدین؟
آنا: اه بابا، لوس نشو، خوب خونه امیر، بیا بریم
رویا: ببخشیدا خودت اونجا زیادی هستی من بیام کجا؟
آنا: خوب من میام پیش تو
رویا: مطمئنی؟
آنا: آره خب حالا بیا بریم
رویا: خوب من مطمئن نیستم، بریم.
رویا و آنا که اومدن بیرون، امیر و فرهاد نزدیک در خروجی ایستاده بودند، آنا نگاهش به دست خالی امیر افتاد، ولی دیگه خیلی هم میل نداشت، عجله داشت بره پیش رویا، می خواست ببینه چی شده، می خواد بزنه به تیپ فرهاد
دم ماشین، فرهاد ایستاده بود تا رویا رو برسونه خونه خانم جون، امیرم داشت می رفت سمت ماشین، آنا هم خودش رو رسوند به امیر: امیر من شب برم خونه رویا؟
romangram.com | @romangram_com