#در_دستان_سرنوشت_پارت_168


قبل از اینکه آنا برسه به ماشین،رویا پیاده شد و رفت سمت آنا: کجایی تو؟ دوباره که آقا رو حرص دادی؟

آنا:خوب من دلم می خواست برم قدم بزنم،

رویا: خوب یه زنگ می زدی.

آنا: زدم،جواب نداد

رویا: خیلی خوب می خوای منم بیام پیش شما؟

آنا: آره بیا،

آنا با سر به فرهاد سلام کرد و رفت سوار ماشین شد: سلام

امیر باسر سلامی جواب دادو راه افتاد

آنا: من بهت زنگ زدم، جواب ندادی

امیر: سایلنت بود

آنا: دیدیم دفترشون شلوغه دارن با هم داد و بیداد می کنن، خوب خواستم ، خواستم برم بیرون، دلم می خواست برم پارک ملت،

امیر هیچ عکس العملی به حرفهای آنا نشون نداد

رویا هم که دید جو سنگینه حرفی نزد،

امیرم که هم عصبانی بودهم از طرفی حرفهای دکتر فکرش و مشغول کرده بود هم غرغرهای مادرش و تهدید های خالش، تا موقع رسیدن به رستوران حرفی نزد

تو رستوران هم گاهی فرهاد یه مزه ای می ریخت و رویا هم سعی می کرد جو رو عوض کنه ولی اتفاقی نیفتاد جز اینکه همه بعد از خوردن چند پیس پیتزا عقب نشستند ولی آنا دوباره افتاده بود رو اون دنده، همه پیتزاش رو خورد، نوشابه خودش و رویا رو هم، سالاد و قارچ هم خورده بود، و بی اینکه حواسش باشه از تو ظرف امیر هم سه تیکه باقی مونده رو خورد، رویا منتظر بود امیر چیزی بگه، چون می دونست که خود امیر می دونه آخرش چی میشه، ولی امیر بی هیچ حرفی فقطه به گارسن گفت بیاد میز رو جمع کنه مطمئن بود، بعدش نوبت ظرف رویا می رسه و احیانا فرهاد و بعدم دوباره قصه تکراری هر بار.آنا: امیر من گشنمه، بگو من همبرگر می خوام،

امیر: باشه، تو برو دستت رو بشور، می گم حاضر کنه ببریم خونه

آنا: من الان گشنمه


romangram.com | @romangram_com