#در_دستان_سرنوشت_پارت_167
تا فرهاد بره سراغ آنا و منشی هم بگه آنا اومده و سر و صدای دفتر فراریش داده، امیر هم رسیده بود دفتر فرهاد
فرهاد: خوب بازم زنگ بزن،
امیر: فکر کنم گوشی آنا هم سایلنت،باهم دکتر بودیم
رویا: خوب ، حالا نگران نباشین، میاد،
امیر: آخه کجا رفته، فکر نکنم پولی توکیفش باشه
رویا: چه بهتر، پس همین دو رو براست.
همگی رفتند تو پارکینگ، تا با ماشین همون دور و اطراف رو بگردند،
آنا غرق بازی بچه ها شده بود، به خودش اومد دید هوا تاریکه به ساعتش نگاه کرد نزدیک نه بود، از جا پرید، گوشیش رو در آورد به امیر زنگ بزنه، که دید چند تا میس کال از امیر و رویا داره، فهمید بازم خراب کرده، سریع به امیر زنگ زد،
صدای عصبانی امیر از پشت تلفن آنا رو ترسوند:الو، انا کجایی تا این مو قع؟
انا ناخداگاه گوشی رو قطع کرد و سریع از پارک اومد بیرون ، ولی امیر ول کن نبود، مرتب زنگ می زد،
آنا می خواست به رویا زنگ بزنه، ولی تا می خواست شماره بگیره، امیر تماس می گرفت، اخرش تصمیم گرفت جواب امیر رو بده: الو
امیر:کجایی تو؟ چرا جواب نمی دی؟
آنا: امیر من، من چیزه، دارم می ام بالا، تو راهم ، سمت شرکت،
امیر: دقیقا کجا؟
آنا: نمی دونم، بزار، خوب تازه از پارک ملت در اومدم، دارم می ام بالا
امیر: تو نمی خواد بیای ، برگرد دم ورودی پارک من نزدیکم، جایی نری ها؟
آنا: باشه،
دو سه دقیقه ای بیشتر طول نکشید که امیر رسید دم پارک، آنارو دید که هی به ساعتش نگاه می ندازه، امیر با دو تا بوق آنا رو متوجه حضورش کرد، فرهاد و رویا هم پشت سرشون بودن،
romangram.com | @romangram_com