#در_دستان_سرنوشت_پارت_165

امیر: چرا، تو رو برسونم می رم،

آنا: میشه منم بیام برم پیش رویا؟

امیر: مطمئنی دفتره؟

آنا: آره

امیر: باشه، پس شام دعوتش کن.به فرهادم می گم تونست بیاد

آنا: باشه

***

هنوز منشی درو کامل رو انا باز نکرده بود که انا صدای بحث و جدل رویا و فرهاد و یه نفر دیگه که آنا حدس زد کمالی باشه رو شنید، آنا احساس کرد قضیه مهمیه، از طرفی هم تحمل داد و بیداد شنیدن رو نداشت، راه اومده رو برگشت، خواست بره شرکت امیر ولی خیلی مطمئن نبود امیر از این کارش استقبال کنه تا حالا هیچوقت به انا نگفته بود باهاش بره، دفعه قبلم که آنا اومده بود مستقیم رفته بود پیش رویا بعدم تو پارکینگ با امیر قرار گذ اشته بود، آنا برگشت پایین، زنگ زد به امیر ولی امیر جواب نداد، رفت تو خیابون، دلش هوای قدم زدن تو پارک ملت رو کرده بود، پولی توجیبش نبود، پیاده راه افتاد، یه ده دقیقه پیاده بیشتر راه نبود، رفت تو پارک تو چمنها، دم غروب بود، تو شهر هوا گرم بود ولی تو پارک نسیم خنکی می اومد، انا نشسته بود خونواده ها روتماشا می کرد، جونهایی که دست تو دست قدم می زدند، اونهایی رو که بدمینتون می کردند،

***

امیر تودفتر نشسته بود، آخر وقت بود، امیر مطمئن نبود، بتونه امروز کاری بکنه، فقط اومده بود که تو اتاقش بتونه یکم فکر کنه، امروز دکتر حرفهایی زده بود که امیر خیلی تعجب کرده بود، امیر خیلی گیج شده بود هی حرفهای دکتر تو سرش صدا می کرد: آنا یه عشق شکست خورده داشته تو سن کم، اسمش شروین بوده، با توجه به اوضاعی که تو خونه بوده احساساتش خیلی درگیر اون شخص می شه ولی چون طرف می زاره میره و انا متوجه می شه که اصلا از اول قصد موندن نداشته، فقط قصدش سوء استفاده بود، بهمین خاطر یه مدتی از دنیای واقعی به دنیای مجازی خودش پناه برده تو خواب خلصه با شروین حرف زده، خندیده، گریه کرده، شب ها شب خیر گفته بهش، صبحها صبح بخیر، خلاصه، این شروین اصلا ربطی به اون شروین نداره، این شروین همونه که واسش ایده ال بوده،همونکه حس می کرده عشقشه، و خوب شاید بش از حد نرمال بهش وابسته شده، شانسی که اورده تو یه مقاطعی دغدغه های زندگیش اینقدر زیاد بوده که این فانتزی خیالی از سرش افتاده، ولی خوب هر وقت فرصتی واسش پیش بیاد دوباره می ره تو دنیای خوش، اینها رو گفتم که بدونی این شروین هیچ وجود خارجی نداره، ولی اینکه گاهی شما رو شروین صدا می زنه،از نظر من پزشک معالج خوبه این یعنی میشه یه ادم واقعی بشینه جای این فانتزی، ولی خوب باید دید شما چه دیدی دارین، خوب اونجور که من فهمیدم شما نقش حمایتی دارین واسه آنا، خوب آنا راجع به نوع بیماریش با من حرفی نزد، یعنی هر چی من اشاره کردم استقبال نکرد، پس دقیقا نمی دونم این بیماری تا چه حد می تونه باعث بشه شما تغییر نقش بدین، متوجه که هستین؟

امیر: تا حدی.

دکتر:بزار راحت باهات حرف بزنم، تو یا نقش شوهر داری یا حامی و برادر یا هرچی که می خوای اسمش رو بزاری،باید تکلیفت رو روشن کنی، اگه می خوای شوهر آنا باشی، خوب باید به همه نیازهاش توجه کنی، نیاز آنا بعد از نیاز به امنیت و سر پناه، نیاز روحیه، اگه به روحش توجه نشه، این فانتزی ها و دنیا مجازی می بردش سمت مالیخولیا، دیگه یه وقتی می رسه، که نمی تونه تو واقعیت زندگی کنه، میره تو رویا، اینقدر که یه جا غرق بشه، اگه هم نمی خوای شوهر باشی، باید آزادش کنی باید بزاری یا بهتره بگم کمک کنی کسی بیاد تو زندگیش که شب روز آنا رو پر کنه، کسی که اینقدر آنا صداش بزنه که اسم شروین دیگه کم کم محو بشه، اگه بیماریش مانع نباشه حتی بچه دار بشه، بچه اگه بیاد البته تو موقعیت مناسبش، اینقدر وقتش را پر می کنه که دیگه وقتی واسه رویا و فانتزی نداشته باشه، البته یه ازدواج ناموفق هم به همون اندازه می تونه واسش خطرناک باشه،

امیر: خوب آنا اصلا نمی تونه بچه دار شه، یعنی بیماریش اجازه روابط زناشویی رو بهش نمیده،

دکتر: هنوزم نمی خواین بگین بیماریش چیه؟

امیر: نه

دکتر: در هر حال شرایط پیچیده هست، آنا خودش هم نمی دونه تو کی هستی، نمی دونه تا کی قراره حمایتش کنی، می گه خونوادت ناراضین، خودت مثل برادر حمایتش می کنی، ولی اینکه آنا نمی دونه این حمایتها تا کی ادامه داره هم یه دغدغه ای هست که من تو صحبتهاش متوجه هستم، از طرفی رفتار خونوادش یه طرف، مرگ دایه، و این رازی که نمی دونم چیه و دایه دم مرگ انداخته به جون انا از یه طرف

امیر:راز چیه؟

دکتر: خیلی سعی کردم ازش بخوام راجع بهش حرف بزنه ولی مقاومت می کنه،

romangram.com | @romangram_com