#در_دستان_سرنوشت_پارت_164
امیر: اینها به تو مربوط نیست، اینها مشکل منه.
آنا خدا خدا می کرد، امیر حرفی از شروین نزنه، اصلا نمی دونست تو این هاگیر واگیر این شروین از کجا دراومد.
آنا: من سربارم اینجا، اینو می دونم، دلت واسم میسوزه، اینم می دونم،من برم واسه تو بهتره.
امیر: هیجا نمیری، می فهمی یا بازم بگم. پولهایی روهم که خرج می کنم بعد از بابام بابت سود کلانش می گیرم، غصه یه قرون دوزار رو نمی خواد بخوری.
امیر خواست سئوالش راجع به شروین رو دوباره بپرسه که پشیمون شد: دست و صورتت رو بشور، می گم زینت یه لیوان شیر سرد بیاره بخوری ، شب راحت بخوابی، رفت سمت انا دستش رو گرفت و برد سمت دستشویی.
امیر برگشت پایین، می دونست زیاده روی کرده، بالش و لحافش رو برداشت، رفت بالا اتاق کنار انا، قبلش هم به انا گفت بالائه و اگه شب کاری داشت صداش بزنه،
امیر تا کلی وقت خوابش نمی برد، هم جاش عوض شده بود هم نگران آنا بود که بعد اون بحث و حرفها می تونه بخوابه یا نه، این اتفاقاتی که افتاده بود، بالاخره دیر یا زود می افتاد ولی با اوضاع شب گذشته آنا یکم زود بود، حوالی 3 بود که امیر بلندشد بره یه سری به آنا بزنه، در اتاق رو که با ز کرد دید آنا با چراغ روشن خوابیده،آنا پشتش به در بود ولی امیر احساس می کرد صدایی شبیه پچ پچ می شنوه، فکر کرد آنا داره زیر ملحفه با تلفن حرف میزنه، سریع رفت بالا سرش، ملحفه رو که پس زد، دیدچشمهای انا بسته ،ولی زمزه ای میکنه، کل سر و گردنش خیس عرق بود، چند تا دستمال برداشت، ولی ترسید با تماس دستش آنا از خواب بپره بترسه،رفت یه لیوان آب آورد و آهسته صداش زد: آنا، آنا بلند شو، بلندشو یکم اب بخور،
آنا یه چند باری چشماش رو باز و بست کرد اخرم با کمک امیر نشست ، امیر کلید برق رو زد و به جاش آباژور بالا سرش رو روشن کرد،آب روداد دست انا، و خودش آروم پیشونیش رو خشک کرد،
امیر: خوبی؟ چیزی می خوای؟
آنا: شروین، خیلی گرممه، می شه در تراس را باز بزاری؟
امیر سعی کرد به روی خودش نیاره: می خوای کولر رو بزنم؟
آنا: نه سرما می خوری! در تراس رو باز کن.
امیر: باشه، تو بخواب من باز می زارم،
آنا: مرسی عزیزم،
آنا دراز کشید و چشمهاش رو بست.
امیر یه نگاه به درباز تراس انداخت، برگشت سمت انا ملحفه رو نا مرتب انداخت روانا از اتاق زد بیرون تا فردا تکلیف این شروین رو مشخص کنه.
1 ساعتی می شد، که انا و امیر از جلسه چهارم روانشناسی بر می گشتند، هر بار همینطور بود، تا یکی دو ساعت حرفی باهم نمی زدند، هفته فخر السادات هر طوری بود گذشته بود، گرچه امیر سفرش رو بهونه کرده بود و آنا رو سریع از روستا برگردونده بود، و بعدم برده بود سپرده بودش دست مادر بزرگ فرهاد و رویا، و خودش 3 روزه سر و ته کارش رو بهم رسونده بود، و برگشته بود، حالا دو روزی از برگشتن امیر ،و 1 ساعتی از جلسه روانشناسی می گذشت، امیر داشت می رفت سمت خونه ولی آنا اصلا دوست نداشت با این حس و حال بره خونه: امیر نمیری سره کار؟
romangram.com | @romangram_com