#در_دستان_سرنوشت_پارت_163
سوسن: ولش کن ببینم، انگار عقل اون بیشتر از توئه، آخه اگه می خواین،با هم بمونین این دیگه چه وضعیه، اون بالا تو پایین، جلوی تو روسری سرشه،چند ماه نبوده ، حالا هست با ما درست حرف بزن ببینیم چه خبره.کی مرده؟
امیر بی توجه به سوسن دست انا رو کشید تو اتاق، و در و بست: همینجا می مونی، تا بعد رفتنشون بیام ببینم حرف حسابت چیه.
امیر از اتاق اومد بیرون: بریم پایین اگه حرفی دارین بفرمایین ، اگه نه که فردا من میام خونه با شما حرف دارم.
سوسن: از این وعده ها زیاد دادی به ما،ما می ریم خونه، فردا ایشالا می بینیمت، ولی یادت باشه دفعه آخر بهت چی گفتم، ما دیگه پا خونت نمی زاریم،آنا هم تو خونم پذیرایی نمی کنیم، خودتم فقط جمعه ها می تونی به ما سر بزنی.
سروستانی: خانم، باز شما تند رفتی، زودی محاکمه می کنی و حکم میدی، ما یه مشکل داریم، واسه اونم اومدیم، اینکه شما چند ماه پیش چی گفتی رو ول کن، الان حرف اینه که می خوایم بدونیم تکلیفمون چیه؟ به خواهرت، به دوست و آشنا چی بگیم؟ پسر ما زن داره یا نداره، و البته امیر خان یادت نره که خالت می خواد این خونه رو از تو بخره، با همه وسائلش، می تونی دل بکنی یا نه؟
امیر: بابامن چرا باید به مردم جواب بدم؟ من فقط باید به شما به عنوان دو تا بزرگتر توضیح بدم که وضعیت چیه. من واسه مردم زندگی نمی کنم. اگه هم نمی خوین منو ببینین بهم بگین تکلیفم رو بدونم.
سروستانی: باشه بابا، حالا زود تصمیم نگیر، فردا بیا ببینیم تکلیفت چیه؟
سوسن جلوتر از سروستانی از خونه رفت بیرون، ولی امیر قبل از اینکه بره بالا، رفت آشپزخونه: زینت خانم، می دونم مامانم واسه چی از شما دل کند و فرستادت اینجا و خودش دست تنها موند، ولی اینو بدون چند مرتبه هر چی خبر اینجا رو رسوندی حرفی نزدم، ولی این دفعه آخر بود.
زینت که هول کرده بود دویددنبال امیر که داشت از آشپزخونه بیرون می رفت: آقا بخدا من کاری به شما ندارم، سوسن خانم خیلی دلواپس شمان.
امیر: باشه، باشه بزار واسه بعد، ولی دفعه آخرت باشه.
امیر عصبانی از کار زینت رفت سراغ آنا، آنا خودش از استرس دور اتاق راه میرفت که امیر در و باز کرد: چی میگی تو هی بابام و پیدا کنین برم؟ تا اینجا بود چه تاجی به سرت زده بود؟ رو سرش نشونده بودت؟ یادت نیست خواب مشعون و واست دیده بود؟ حرف حسابت چیه؟ اصلا این شروین کیه؟ نکنه با اون برنامه ریختی که برم برم می کنی؟
آنا بی صدا با بغض به امیر نگاه می کرد.
امیر: آنا بخدا بزنی زیر گریه من می دونم و تو، شد یه بار من یه سئوال از تو بپرسم نزنی به اشک و گریه.
این حرفهای امیر کافی بود که اشکهای آنا سرازیر بشه.
امیر: بی گریه با گریه، جواب حرفهای من و میدی امشب. واسه چی به بابا گفتی بره سراغ بابات؟ هان؟
آنا اینقدر عقب عقب رفته بود که دیگه تو دیوار بود، جایی واسه دنده عقب نبود
امیر: جواب منو بده.
آنا لابلای گریه شکسته جواب امیر رو میداد: مگه نمی بینی نمی خوان من بمونم، می خوان از این خونه بری، کسر شانشونه من اینجا باشم.
romangram.com | @romangram_com