#در_دستان_سرنوشت_پارت_161

آنا: خوب، اونو به رویامیگم، بعدم خوب لازم نیست، رویا قرصهام رو می گیریه.

امیر: به روانشناست نگفته بودی؟

آنا: نه، تو مشکلت حل شد؟

امیر: نه ، باید یه چند جلسه بیام. راجع به تو هم باهام حرف زد.

آنا: چی گفت؟

امیر: خوب ، نه راجع به تو، راجع به قضایای بابات و بابام. حالا ولش کن، بزار فردا بریم ببینم چی میشه، ولی خوب گفت دفعات قبل خواسته منو ببینه ولی تو به من نگفتی

آنا: خوب دلیلی نداشت، تو همینجوری هم خیلی به زحمت افتادی

امیر: من که گفتم همه جوری رو من حساب کن

آنا: بله داداش جون گفتین.

امیر جوابی نداد،

***

ساعت 10 شب بود که رسیدند خونه، آنا دیگه حسابی خسته شده بود، سریع رفت بالا لباس عوض کرد، دیدن رویا خیلی حالش رو بهتر کرده بود، راجع به شاهکار خانم دکتر هم گفت، ولی رویا گفته بود که مهم نیست، بیرون غذا خورده بودند، می خواست بره پایین یه لیوان آب بخوره که صدایی در دم در اتاق نگهش داشت، صدای مادرامیر رو سریع تشخیص داد، یه مردهم بود که آنا احتمال می داد پدر امیر باشه، انا سریع برگشت تو اتاقش، و در و بست، در گوشهاش رو گرفته بود ، خدا خدا می کرد که متوجه حضور آنا نشن، دلش نمی خواست اتفاقات دفعه قبل تکرار بشه، ولی به دقیقه نرسید که صدای امیر رو از پایین شنید که داشت مادرش رو صدا میزد: مامان ، نرین بالا، مامان

قلب آنا به شدت میزد، چند لحظه بعد در با صدا باز شد.

آنا بی اختیار از جا بلند شد:سلام

سوسن: سلام، بشین، باهات حرف دارم

امیرم تو دهنه در اتاق بود: مامان بیاین پایین با هم حرف بزنیم.

سوسن: من با تو کار ندارم، می خوام با آناهید حرف بزنم.

امیر: مامان الان وقتش نیست.

romangram.com | @romangram_com