#در_دستان_سرنوشت_پارت_159

آنا: خوب من می مونم کارت تموم شه. بعد اگه شد بریم سر رویا.

امیر: باشه،

دکتر:خوب جناب سروستانی، من می خوام خودتون شروع کنین

امیر: راجع به چی؟

دکتر: قبل از اینکه بریم سراغ آنا، دوست دارم راجع به خودتون بگین، از کجا وارد زندگی آنا شدین، و البته مطمئنا می دونین که هر حرفی اینجا بزنین، راز محسوب می شه و به گوش آنا نمی رسه مگر اینکه بخواین من چیزی بهش بگم.

امیر:بله، متوجه هستم،خوب راستش،من حدود 30 سال سن دارم، شغلم تو زمینه صادرات خشکباره، زندگیه خوبی دارم، از یه خونواده 2 فرزندی هستم، یه خواهر که الان ساکن آلمانه، پدرم تو زمینه تجهیزات کارخونه ای کار می کنه، و مادرم خونه داره، 5 سال پیش با دختر خالم عقد کردم ولی خوب قبل از اینکه زندگیمون رو شروع کنیم، همسرم تو یه تصادف فوت کرد، خوب برای من خیلی سخت بود، جدای از یکسالی که ما تو عقد بودیم، خوب به اندازه یک عمر با هم آشنا بودیم، و خوب فوتش خیلی برای من سنگین بود، هنوزم به طور کامل با نبودش کنار نیومدم، حدود 1 سال پیش پدرم زمزمه هایی شروع کرد که می خواد وارد یه معامله بزرگ بشه، که خوب یه شرایطی بود، یعنی کسی که قرار بود طرف قرارداد باشه، به خاطر اینکه می دونست پدرم وشریکش یه جورهایی تنها کسایی هستند که می تونند تجهیزات وارداتیش را به پول نزدیک کنن اونم با یه فرصتی حدود شش ماه، خوب ضمانتی که فروشنده می خواست این بود که مقدار پولی که پدرم باید بده معادل مهریه دخترش باشه که به عقد یکی از نزدیکان پدرم در بیاد و برای ضمانت پرداخت مهریه هم سند شرکت و خونه پدرم باشه،خوب من و مادرم وقتی پدرم این پیشنهاد رو داد خیلی از کوره در رفتیم، بخصوص که نگران خالم بودیم، خاله ام بارها از مادرم خواسته که من به فکر ازدواج باشم ولی خوب با این حال مسلما واسش سنگین بود، منم چون تصمیمی نداشتم به ازدواج خوب، دلیلی نمی دیدم خاله ام رو بهم بریزم، در نهایت هم اصرارهای مادرم که پدر تونسته بود مجابش کنه و بی قراری پدرم کار خودش رو کردالبته می دونستم اصلا قرار نیست این دختر به زندگی من بیاد، حتی من شنیدم که این دختر سه تا ازدواج مشابه داشته و خوب ظاهرن، مشکلی نبوده، و از طرفی هم یه ملاقاتی قرار بود من و انا داشته باشیم ، که دوست آنا به جای اون اومد و درکل بازخورد جلسه این بود که تازه اون نگرانه که من دردسری بخوام واسش درست کنم، که خوب در نهایت دیدم که اونم تمایلی به دردسر افرینی نداره و قبول کردم، و تا سه ماه اولم اتفاقی نیفتاد، تا اینکه یه چند مرتبه ای اتفاقاتی پیش اومد که ما هم رو دیدیم و خوب البته چندان برخوردهای دوستانه ای هم نبودند،

دکتر: خوب من تقریبا دور قبلی کمی در جریان اتفافات بعد از ملاقاتتون هستم، فقط چیزی که برای خود انا هم سئوال بود این بود که چرا شمایی که از ابتدا رفتار خصمانه ای داشتی یکدفعه تبدیل شدی به یک دوست، حامی یا همون برداری که خودت گفتی.

امیر: خوب واقعیتش اینه که من نه اینکه خودم رو مقصر بدونم ولی به هر حال یه بخشی از آزارهایی که آنا کشیده گناهش گردن پدر منم هست، نه پدر من به تنهایی اون سه نفر قبلیهم ، ولی خوب راستش نمی دونم شما راجع به بیماری آنا اطلاع داری یا نه؟

دکتر: افسردگی؟

امیر: نه، خوب راستش یه بیماری سعب العلاج ، خوب شاید مایل نبوده راجع بهش با شما صحبت کنه،و خوب من واقعا نتونستم هنوز راضیش کنم که برم با دکترش حرف بزنم، من حتی نمی دونم تو چه مرحله ای هست یا چه روزهایی رو پیش رو داره یا حتی چقدر وقت دیگه زندس، یا نمی دونم هرچی.

دکتر: یعنی کشنده اس

امیر: خوب راستش تا با دکترش حرف نزنم نمی دونم ولی خوب لااقل می دونم که درمانی نداره، من برای پرگل کاری نکردم، فکر کردم شاید بتونم برای آنا کاری کنم.

دکتر: یعنی دارین بهش ترحم می کنین؟

امیر: نه، ترحم نه ولی سهمش رو از سودی که پدرم برده می خوام بهش بدم، لااقل نخواستم بزارم اون پدر بی غیرتش ازش سوء استفاده کنه، یا نمی دونم هرچی

دکتر: خوب واسه امروز بسه

امیر: خانم دکتر از بعد فوت دایه اش، انا شروین نامی رو صدا می زنه،حتی چند بارم منو شروین صدا زده، خوب من می خوام ببینم این آدم کیه، کجا همو دیدن؟

دکتر: مهمه

امیر: بله، اگه کسی تو زندگیش اومده من نباید بدونم؟

romangram.com | @romangram_com