#در_دستان_سرنوشت_پارت_156
امیر: سلام، ساعت خواب
آنا: سلام، من نیم ساعتی هست بیدار شدم،
امیر: ولی چشمات که هنوز خوابه.
آنا: الان باید بریم؟
امیر: نه 6 می ریم. عجله نکن.
آنا: کجا باید بریم؟
امیر: خوب راستش من فکر کنم، اون مدتی که می رفتی پیش دکترت خیلی خوب بودی، امروز بهش زنگ زدم گفت بری سرش، با هم حرف بزنین.
آنا: ول بهم قرص نمیده،
امیر: خوب حتما لازم نداری.
آنا:آخه من می ترسم دوباره بی خواب شم.
امیر: اگه لازم باشه بهت می ده، نمی خواد نگران باشی.
آنا: من با رویا برم راحت ترم.
امیر: دوبار دیگه این رویا رو از سر کار بکشی بیرون، فرهاد اخراجش می کنه.
آنا: راستی؟
امیر: حالا نه به این زودی ولی خوب حالا بزار یه دو جلسه اول رو خودم باهات می آم، اون هفته باید برم سفر، اون موقع رویا بیاد.
آنا: تو چرا اینقدر می ری سفر؟
امیر: خوب واسه کارم گاهی لازمه، می خوای بیای؟
romangram.com | @romangram_com