#در_دستان_سرنوشت_پارت_155

آنا:نبایدبی من می رفت، شب آخر بهش گفتم منم ببره، و دوباره با صدا شروع کردبه گریه کردن

زینت همینجور زل زده بود به انا، نمی دونست چه خبره، ولی ماتش برده بود، امیر از حضور زینت معذب بود، ولی در آخر یه قدم رفت جلو و آنا رو بغل کرد، انا همینطور که تو بغل امیر گریه می کرد، حرفهایی می زد که امیر درک درستی ازشون نداشت،" کاش این رازو با خودش به گور برده بود، کاش منم برده بود" ولی امیر ترجیح داد سئوالی نکنه، و بزاره آنا اروم بشه، زینت هم که به خودش اومده بود ، رفته بود تا میز را مرتب کنه، امیر آنا رو نشوند رو کاناپه، آنا هم که به خودش اومده بود با یه معذرت خواهی سرش رو از روی پای امیر برداشت و رفت سمت دستشویی.

تمام مدت خوردن صبحانه کسی حرفی نزد،

امیر بعد از اتمام صبحانه از انا خواست بره بالا تا زینت موهاش رو خشک کنه خودش هم رفت سمت اتاقش تا تو این فاصله یه تماسی با مشاوری که آنا یه دو ماهی پیشش می رفت بزنه.

یه ربعی میشد که رسیده بودند روستا و آنا رفته بود تو اتاقش و بیرون نمی اومد،امیر قید کار رو زده بود ولی دکتر گفته بود حتما بعد ازظهر آنا رو یه سر ببره پیشش، دفعه قبل آنا خیلی مقاومتی نکرده بود ولی اینبا رو امیر خیلی مطمئن نبود، از طرفی خیلی هم رو رویا نمی تونست حساب کنه مگه اینکه خودش داوطلب بشه تا اینبارم تو جلسات همراه آنا بره، امیر دیگه با آقا جلال حرفی نداشت بزنه، اقا جلال خودش اصرار داشت برگرده خونه قبلی، و تعارف و اصرارهای امیر هم جواب نداده بود و گفته بود که بعد از مراسم هفته جابجا می شه. امیر بلندشد رفت دم اتاق، یه تقه به در زد ولی آنا جوابی نداد، امیر درو باز کرد، دید انا همینجور نشسته رو زمین، هنوز دست به چیزی نزده

امیر:آنا ! نشستی؟ من فکر کردم کارت تموم شده؟

آنا: شروین ، امروز بمونیم فردا بریم؟

امیر دیگه داشت از قضیه این شروین عصباین می شد: نخیر،سریع جمع کن، من باید یه سر برم شرکت، بعدم عصر نوبت دکتر داریم، زودباش.

آنا: خوب تو برو، من می مونم.

امیر صداش رو اورد پایین: پیش آقا جلال می مونی؟

آنا: خوب آره،آخه فخری جون که ...

امیر اجازه نداد آنا حرفش رو تموم کنه دست آنا رو کشید بلندش کرد، فرستاد از اتاق بیرون، سریع در جمدونها رو باز کرد و هر چی تو اتاق بود تپوند تو چمدونها، می خواست از اتاق بیاد بیرون که نگاهش به جعبه حلقه افتاد که سر طاقچه بود، سریع جعبه رو باز کرد، حلقه توش بود،امیر اصلا شک داشت که یکبارم آنا اینرو دستش کرده باشه، نمی دونست قراره با این دختر چطوری تا کنه، یه موقعها مثل موش می شد، کم حرف و حرف گوش کن، یه موقع ها هم کار خودش رو می کرد.امیر حلقه رو گذاشت تو جیبش و با چمدونها رفت بیرون،

باآقا جلال خداحافظی کرد و رفت سمت حیاط، انا دم حوض نشسته بود و مثل بچه ها با دستش آب رو می پاشی بالا.

امیر چمدونها رو گذاشت تو ماشین و برگشت، دست آنا رو گرفت بلند کرد، و یه بار دیگه با اقا جلال که حالا دیگه اومده بود تو حیاط خداحافظی کرد، آنا هم که دوبار ه انگار تو این دنیا نبود.

ساعت دو بود که رسیدند خونه، چمدونها رو برد بالا و از زینت خواست سر صبر لباسها رو در بیاره و بزاره تو کمد، آنا رو هم فرستاد بالا تا لباسهاش رو عوض کنه، یه ربعی طول کشید تا آنا اومد سر میز، امیر یه نگاهی انداخت به سر تا پاش، یه تونیک آستین بلند مشکی، با یه شلوار مشکی ، روسری ساتن مربعی رو هم که خود امیر خریده بود واسش ، مثل دستمال سر بسته بود و موهاش رو هم بزور زیرش جاداده بود، فقط جوراب پاش نکرده بود،لاک های ناخنش روهم پاک کرده بود،امیر خیلی خودش رو کنترل کرد که چیزی به آنا نگه، نه به اون ریخت و قیافه ای که جلوی آقا جلال می چرخید نه به این ریختی که اینجا واسه خودش درست کرده بود،

بعد ناهار امیر رفت شرکت و از آنا خواست استراحت کنه تا ساعت 6 بیاد دنبالش با هم برن جایی، از زینت هم خواست که حتما در خونه و حیاط رو قفل نگه داره.

زینت که خودش دیده بودامیر آنا رو بغل کرده دیگه خیلی نگران حضور آنا نبود، یا نگران دست زدن به لباسهاش و بشقابش.

حدود 6 بود که امیر اومد،آنا نیم ساعتی می شد که از خواب بلند شده بود، و به اصرار زینت خانم داشت عصرونه می خورد،

romangram.com | @romangram_com