#در_دستان_سرنوشت_پارت_154


امیر: حالا شما چیکار می کنین؟ برسونمتون دفتر یا می این با ما تا ما حاضر شیم بریم روستا.

رویا: منو بزارین دفتر، دیگه از آقای مشیر خجالت می کشم، مرخصی بخوام

امیر: درک فرهاد بالاس نگران نباشین.

رویا: نه مرسی میرم سر کار. شب میام به آنا سر می زنم.

موقع خداحافظی رویا آنا رو بوسید، و قول داد شب به دیدنش بره.

به محض رسیدن به خونه ، زینت که منتظر دیدن امیر به تنهایی بود با دیدن آنا جا خورد، فکر نمی کرد بعد اون داد و بیداد سوسن و سهلا خانم آنا دیگه پا تو اون خونه بزاره

امیر رو کرد به زینت که تو تعجب مونده بود: زینت خانم، یه صبحانه مفصل بزار،ما ها از دیروز صبح تا حالا چیزه حسابی نخوردیم، بعدم به آنا کمک کنین اتاق بالا دوش سر پایی بگیره، در حموم رو نبنده، حالش روبراه نیست، خودتم دم در بایست تا از حموم بیاد بیرون.

زینت مقدمات صبحانه رو آماده کرد و با انا رفت بالا واسه حمام، آنا یه دوش 10 دقیقه ای گرفت و دوباره مجبور شد لباسهای عاریه ای امیر رو تن کنه و با همراهی زینت بیاد پایین واسه صبحونه.

امیر: خوبی؟

آنا: مرسی.ولی دست وپام ضعف میره.

امیز: بله مال شاهکار دیروزته،

آنا که یادش بود چیکار کرده ، سرش رو انداخت پایین .

امیر از حرفی که زده پشیمون شد، رفت جلوتر: حالا دیگه گذشته، مهم نیست، خدارو شکر که بلایی سرت نیومد. تو راه که میرفتی، این همه ساعت که اونجا تک و تنها بودی.

آنا دیگه بغضش ترکید: می خواستم برم پیش فخری بمونم، من دیگه کار ی ندارم تو این دنیا،

امیر: خدا رحمتش کنه، ولی می دونی که چقدر دوستت داشت، خیلی ناراحت می شه که تواینطور میکنی.

آنا: من خیلی باعث عذاب و اذیتش شدم.

امیر: اون اینطور فکر نمی کرد، اگه اینطور بود، ولت می کرد می رفت.


romangram.com | @romangram_com