#در_دستان_سرنوشت_پارت_152
آنا: رویا! حالت خوبه؟
رویا خم شد انا رو بوسید:آره الان خوب خوبم.
امیر: منو چی؟ منو میشناس؟
آنا: شروین! توهم که شوخیت گرفته!چرا نیومدی سر خاک دنبالم؟ می دونی چقدر نشستم اونجا؟ دیگه کم کم داشتم می ترسیدم.
رویا و امیر بهم نگاهی انداختند.
رویا: آنا جان، امیر رفته بود سفر، یادت نیست؟
آنازل زد به امیر و حرف دیگه ای نزد،
رویا: سعی کن بخوابی، صبح دکتر می اد مرخصت می کنه.
آنا: شروین تو هم می مونی؟
امیر کلافه شده بود ولی ترجیح داد عکس العملی نشون نده:اره من هستم، تو بخواب صبح میریم.
آنا طرفهای 9 صبح بود که بیدار شد، رویا و امیر هر کدوم روی یکی از صندلیهای به خواب رفته بودند، آنا خواست بره دستشویی که امیر از صدای پایین اومدن آنا از تخت، بیدار شد: کجامیری؟
آنا: می خوام برم دستشویی.
امیر: بزار رویا رو صدا بزنم.
آنا: نه امیر، خودم میرم، بزار بخوابه .
امیر می دیدکه انا دیگه شروین صداش نزد خواست سئوالی بپرسه که پشیمون شد.
آنا از دستشویی برگشت ، رویا هم بیدار شده بود،منتظر دکتر بودند که واسه ترخیص بیاد، هیچکس حرفی نمیزد،
آنا تقریبا هوشیاریش برگشته بود ، دکتر هم موردی ندید ولی با توجه به سابقه کوتاهی که رویا تو پروندش قرار داده بود،تو خلوت به امیر توصیه کرده بود که حتما یه روانشناس خوب آنا رو ببینه. امیرم هم تایید کرده بود که حتما این کار رو می کنه.
romangram.com | @romangram_com