#در_دستان_سرنوشت_پارت_151

امیر: چه می دونم،

هنوز فرهاد راه نیفتاده بود ، که برادر رویا دون دون پیچید تو کوچه

امیر و فرهاد سریع پیاده شدند

رویا: چی شده؟

رضا: شوهر جمیله خانم ، آنا رو دیده،

امیر: کجا بوده؟

رضا:بعد از ظهر که داشته می رفته باغ واسه ابیاری آنا رو دیده تو جاده پایینی سمت قبرستون.

امیر و فرهاد همراه با رویا و رضا سریع راه افتادند،

امیر: تنها بوده؟

رضا: چیزی که نگفت، الان تازه از باغ برگشته ، من دم مسجد بودم، که با جمیله داشتند می اومدند اینجا خبر بدن من رو دیدن.

به محض رسیدن همگی پیاد شدند، یه تیر چراغ برق بیشتر تو محوطه نبود، نگهبانی هم وجود نداشت، که کمک کنه، هر چهار تایی سعی کردن با نور موبایل ها و راهنمایی رویا و رضا برن تا سر قبر ، تو چند قدمی قبر فخرالسادات، می شد آنا رو که رو قبر دراز کشیده رو تشخیص داد، امیرو رویا به محض دیدن آنا شروع کردند به صدا زدنش ولی آنا تکونی نمی خورد، امیر سریع رفت جلو، نشست کنا رآنا، تکونش می دادو صداش می زد، به محض اینکه صورتش را بلند کرد زیر نور موبایل رویا تونست خیسی صورتش رو تشخیص بده، بیشتر به نظر عرق می رسید تا اشک. آنا ناله خفیفی کرد، ولی امیر نمی تونست چیزی بفهمه سریع بلندش کرد ولی آنا به هوش نبود که بتونه خودش رو نگهداره، امیر آنا رو بغل گرفت و سعی کرد، آروم ببردش سمت ماشین، رویا هم که از شدت گریه می لرزید تو بغل برادرش و کنار فرهاد دنبال امیر میرفتند، آنا رو بردند درمونگاه ده ولی کسی نبود، مجبور شدند ببرنش تهران توراهم انا جز زمزمه های گاه به گاه که اصلا واضح نبودعکس العمل دیگه ای نشون نداد.

40 دقیقه ای راه بود ، تو اورژانس دکتر بعد از معاینه ای که کرده بود گفته بود که افت فشار و احتمالا فشار عصبی به این روز انداختتش، باید سرم بهش وصل بشه و اگه بعد از هوش اومدن بی قراری کرد یه آرام بخش، تا فردا ببینن چی میشه.

امیر فرهاد و برادر رویا رو رونه کرد، ولی رویا رو نتونست بفرسته خونه، هر دو بدون اینکه بتونن لحظه ای بخوابن، تا صبح بالا سر آنا بودند، حوالی 4 صبح بود که آنا بیدار شد، اول کمی آب خواست بعد از خوردن آب تونست بفهمه تو چه وقعیتی هست،

امیر نشست لب تخت رویا هم ایستاد کنار تخت.

آنا دیگه به وضوح هر دو رو میدید.

رویا: خوبی آنا؟

آنا: نه بدنم درد می کنه

رویا: منو میشناسی؟

romangram.com | @romangram_com